توجیه المسائل

  • ۰
  • ۰

شرق

بر تاج رشته کوهی راه می رفتنم. صدایی گفت "احسنت، به شرق برو". در حالی که من به غرب می رفتم. ایستادم و با تعجب ازاشتباه دانای کل، اعلام کردم

-          ولی این طرف که غرب است

-          گفت: شما شمال را اشتباه گرفتید

-          ولی ستاره شمالی چه؟

-          آن ستاره در حال اشاره به رو به روی خود است. شما عوض جهت اشاره، خود علامت را شمال دانستید.

  • یزدان سلطانپور
  • ۰
  • ۰

اسب های وحشی

جلوه فیزیکی آزادی برای من اسب های وحشی اند. شاید بتوان همه حیوانات غیر رام شده را آزاد دانست ولی از آنجا که بین آنها تنها رام و وحشی اسب را دیده ام این تفاوت بیشتر به چشم من می آید. خصوصاً اینکه اسب هایی وحشی که من دیدم یک روز رام بودند. با آمدن فصل زمستان و گران بودن علوفه، صاحبان اسب های پیر آنها را به جنگل می برند و رها می کنند. یا خوراک گرگ می شوند یا از گرسنگی تلف می شوند. مردم روستا این طور برایم تعریف کردند. خوردن گوشت اسب در این منطقه رایج نیست. گوشتش حرام نیست. شاید اسب را توتم خود می دانند و خوردن گوشت آن را معادل آدم خواری بدانند. مثل اسکیموها هم نمی خواهند پیرمردها با بکشند. پس می سپارندشان به طبیعت که هر آنچه صلاح می داند برایشان تقدیر کند. این طور گناه پدرکشی را بدوش نمی کشند و از هزینه خرید علوفه برای اعضاء بی مصرف هم معاف می شوند.

این اسب های به نظر مردنی وقتی طعم آزادی را می چشند ظاهراً مغزشان فرمان ترشح هرمون های جوانی را می دهد و آنها فرصتی خواند یافت تا جوانی زندگی نکرده خود را با تأخیر سپری کنند. دیگر نیازی ندارند برای چند مشت جو در روز تمام وجودشان را در اختیار کس دیگری بگذارند. حالا همه چیز تنها به خودشان بستگی دارد. کس دیگری غذا را جلوی دهانشان نمی گذارد. افسار زندگی دست خودشان است. مبارزه ای روزانه با طبیعت آنها را قوی کرده است. همین بدن ورزیده و سرحال است که تحسین دیگران را بر می انگیزد. روحیه مبارزه جویی توجه دیگران را جلب می کند. برخلاف آنها، اسب های باری سرشان پایین است. توجه هیچ کس را جلب نمی کنند. احتمالاً حواس خودشان هم به خودشان نیست. آن کسی که می تازد، هرچند متوجه اطرافیانش نشود، ولی آنهایی که او را می بینند به تماشای او می ایستند و آرزو می کنند که ای کاش مثل او بودند.

آنها گزینه ی دیگری غیر از آزاد بودن ندارند. هر روز صبح که بیدار می شوند مبارزه با طبیعت آغاز می شود و شب ها قبل از اینکه فرصتی پیدا کنند که از زنده ماندنشان تعجب کنند بیهوش می شوند. کس دیگری نیست که به امور آنها بپردازد. آنهایی که همراهشان هستند مثل دوستان دخالتی در امور روزانه همدیگر نمی کنند. مسئولیتی نسبت به او ندارند. تنها نقش همراه را ایفا می کنند. گوش می دهند، تحسین می کنند و دعوا می کنند. 

  • یزدان سلطانپور
  • ۰
  • ۰

نمایشگاه احساس

احساسات بازدیدکنندگان باارزشترین دستمزد برایم است. رویارویی با واقعیتی جدید چهره هایشان را متلاطم می کند. هیچ کس از برگزاری نمایشگاه خبر نداشت غیر از معاونت فرهنگی سازمان که مجوز را صادر کرد و نگهبان دیشب. زیباترین احساسات نزد افرادی آشکار می شد که با پرتره چهره خود روبرو می شدند. آقای منتظری مقابل تابلوی خودش ایستاده بود. نگاهش شبیه همان وقت هایی بود که گاهی خودم را جلوی آینه دستشویی پیدا می کنم. وقتی متوجه حضور من شد پرسید:

-"این رو کِی از من کشیدی؟"

  وقتی داشتی چای می ریختی.

شاید هیچ وقت در این حالت نبوده. این نقاشی تصویری بود که من از او داشتم. طرح های زیادی از آقای منتظری زده بودم. از میز کار من به در آبدارخانه دید دارد. میز و صندلی منتظری هم نزدیک به در ورودی آبدارخانه است. از چهره ی او در حال خواندن روزنامه، موقع خروج از آبدارخانه و حتی در حالت چرت زدن طرح زدم. آنچه به نمایش گذاشته شده بود ترکیبی از همه ی آنها بود. واقعیت نداشت ولی نزدیک ترین حالت به حقیقت بود. نیاز نبود این توضیحات را به او بدهم. کافی بود که به او بفهمانم که لحظاتی که به آبدارخانه می روم و از او می خواهم چای برایم بریزد حواسم به چهره ش است. کافی است که باور کند که دیده می شود، وجود دارد. لبخندی که در جواب سخن من خلق کرد شبیه همانی بود که در تابلوتصویر شده بود.

شک داشتم دکتر رجب پور هیچوقت با تابلوی چهره خودش روبرو شود. مطمئن بودم که امروز به دفترش می آید. نگرانی ام از سر به زیری اش بود. با سرعت از راهرو رد می شد تا با کسی روبرو نشود. به کسی سلام نمی کرد و در جواب سلام افراد آرام جواب می داد. چهره ی آشفته ای داشت. انگار همیشه در حال فکر کردن به مسئله ی مهمی است. مثل مردانی که منتظر فارغ شدن زنشان بیرون در زایشگاه بی قرارند. به نزدش رفتم. سرش را سمت من کرد و سریع و صریح گفت: "خیلی قشنگ کشیدی". دوباره سرش را رو به تابلو کرد. نیازی به گفتن کلمه ای نبود تا خرسندی اش را ابراز کند، رضایت در چهره اش فوران می کرد. میل داشتم تابلو را بردارم و همان جا به او هدیه بدهم. تصمیم گرفتم تا عصر صبر کنم و بعد از جمع کردن نمایشگاه هر تابلو را در یک بسته بندی روی میز کار صاحبان پرتره بگذارم تا فردا  صبح هم شگفتی دیگری نصیبشان شود. از برنامه ای که چیدم راضی بودم. دستم را لحظه ای روی شانه دکتر گذاشتم و او را با خودش تنها گذاشتم.

کارمندانی که با سرویس رسیدند همان طور حرف زنان یکی یکی متوجه وجود تابلوهای آویزان شده می شدند. صحبت شان را قطع نمی کردند فقط موضوع آن عوض می شد. پیوسته از یک تابلو به تابلوی دیگری می پریدند و به شناسایی صاحبان آن چهره ها می پرداختند. آنهایی که نام، سمت یا عنوان کاری صاحب چهره را می دانستند با شوق دانایی خود را به رخ بقیه می کشیدند. چهره هایی هم بودند که قادر به شناسایی شان نمی شدند. تردید دارم که از کیفیت نقاشی بوده باشد. حتی اگر عکس آن پرسنل را به آنها ارائه می کردی گمان نمی کنم ابراز آشنایی می کردند. جای خرده گیری نیست. چه بسا بنده هم از حضور بعضی ها در اطرافم غافل باشم. هم مسیر که نباشیم متوجه حضور هم نمی شویم. چهره افرادی که امروز به نمایش گذاشته شده بود از دید خیلی ها پنهان بود. این بدین معنی نیست که نقش ناچیزی در برپا ماندن و پیشبرد اهداف سازمان ایفا می کنند. برعکس، به نیاز به آن دسته از افراد که سر و صدای زیادی دارند باید شک کرد. آنهایی که دست و پا می زنند تا دیگران از وجود آنها با خبر باشند.

خانم شکری بعد از اینکه یک دور کامل زد و مطمئن شد از چهره  او تابلویی نیست، با حالت طلبکار پرسید: "چرا پرتره من را نکشیدی؟" برای این لحظه آماده بودم و جوابی آماده داشتم. "نیازی نبود، خودتون تابلو هستید". همکارانش که از نمایشگاه این قدر هیجان زده نشده بودند که از به وجود آمدن این مکالمه منتظر ادامه مجادله بودند. مثل افرادی که به خواندن نقد فیلم ها و دنبال کردن زندگی بازیگران بیشتر علاقه نشان می دهند تا خود فیلم. مثل یک بازیکن شطرنج سعی کردم حرکت بعدی او را پیش بینی کنم و جوابی برایش آماده داشته باشم ولی تعجب آور نیست که از شخصیتی متفاوت بازخوردی کاملاً متفاوت بربیآید. او مثل من فکر نمی کند تا مثل من رفتار کند. در نتیجه همیشه در هاله ای از ابهام در ریارویی با افراد با شخصیت متفاوت خواهیم بود. " توی دماغ این یارو چی دیدی که توی چهره من ندیدی؟" رویم را سمت تابلو کردم. شخصیت صاحب پرتره بخاطرم آمد. تصاویری از احترام و قدرت جلویم ظاهر شدند. تذکری که به مدیر سازمان در مورد پیروی از پروتکل ها داشت بین همه آنها پررنگ تر بود. با احترام و اقتدار صحبت می کرد. خود را بخاطر دارا بودن سمت کاری پایین تر در چارت سازمانی محق به چاپلوسی نمی دید. رویم را برگردانم به سمت خانم شکری: "این همه اطمینان در این چهره را نمی بینی؟" این جواب برای شنوندگان چندان جذاب نبود. منتظر حرفی هیجان آورتر بودند. چیزی که بتوانند برای دیگر همکارانی که این مذاکره را از دست داده اند تعریف کنند. ناخواسته وارد بازی آنها شده بودم. باید به بازی ادامه می دادم یا سرم را پایین می انداختم و می کشیدم عقب. چهره شاکری عصبانی بود. این جمله خوبی بود برای خاتمه دادن به این بازی. "اگر بخواهم حالتی از چهره شما را بکشم همین چهره عصبانی ات خواهد بود". ابروهای بالا رفته اطرافیان و چشم های درشت شان بیانگر رضایت شان بود. حتی برای شاکری که در رو برگرداندن "مسخره" را به بیرون شلیک کرد.       

 


      

 

  • یزدان سلطانپور
  • ۰
  • ۰

دامدار

سایه شاخ و برگ درخت روی نوشته های کتاب حواسش را پرت می کرد. سعی کرد کتاب را جا به جا کند تا تمامش در سایه باشد. مطلب آنقدر جذاب نبود و هر آنچه تکان می خورد بهانه ای بود برای اینکه فکرش را مشغول کند. هر صدای جدیدی هم قابلیت ورود به این عرصه را داشت. معلم اش گفته بود "همان طور که با ورزش بدنی قابلیت ماهیچه هایمان افزایش پیدا می کند با تمرکز ذهنی می توان مغز را تقویت کرد". اولین فعالیتی که برای ورزش ذهنی سراغ داشت کتاب خواندن بود. ولی موفق به متمرکز شدن بر مطلب آن نمی شد. می خواست که پروفسور شود. پروفسور عنوانی بود که از کودکی مادربزرگش رویش گذاشته بود. اگرچه از این عنوان ابراز انزجار می کرد ولی انگار نهایتاً در جانش رسوخ کرده بود. می خواست انتظار دیگران را برآورده کند. عنوان کاری دیگری سراغ نداشت که با شرایط جور دربیآید. مادرش می گفت اگر درس نخوانی آشغال جمع کن می شوی. این تصویر شاید برای ترساندن بچه کارا باشد ولی به مرور زمان آشغال جمع کن جای خودش را به شغل های دم دست تر می دهد، مثل شغل پدر. اگر راه خودش را در پیش نگیرد اولین پیشنهادی که دیگران به او خواهند کرد ادامه راه اوست. در خانواده و محله مورد احترام و ستایش است. آنها تصور می کنند احترام از طبیعت شغل می آید. توجه نمی کنند که همکاران پدر بویی از احترام نبرده اند. مردم سطح مسائل را می بینند. یا اینکه دوست دارند آنچه می بینند واقعیت باشد. به دل مطلب توجه نمی کنند. شاید مغزشان آنقدر توانایی ندارد که بخواهد جزئیات امور را تحلیل کند. شاید با پروفسور شدن بتوان از جرگه این مردم سطحی نگر خارج شد. پدرش حاضر بود در ایام تحصیل او را از نظر مالی حمایت بکند. این وظیفه ای بود که جامعه بر عهده ی پدران گذاشته. همه موافق بودند. فقط مانده بود به تلاش خودش.

درعوض هیچ کس با دام دار شدن او موافق نبود. با پوزخند می گفتند "می خوای چوپان شی؟" موضوع را به شوخی می گرفتند. مادرش که به علاقه ی او به طبیعت و حیوانات پی برده بود روزی به او گفت: "برو دامپزشکی بخوان". ولی او می خواست تا دام را خودش بزرگ کند. کنار آنها در مزرعه زندگی کند. دامپزشکان که در شهر هستند! ایده مزرعه را دیگر مطرح نکرد. ولی نقشه پروفسور شدن برای بستن دهان اطرافیان کارا بود تا بعد مسیر زندگی را به مزرعه ببرد و یک چوپان شود. داشت برعکس قضیه حمار عمل می کرد. مهم رسیدن به نقطه مقصد بود. دیر یا زودش اهمیت چندان نداشت. یک لحظه از عمرش را هم اگر احساس یک دامدار را تجربه می کرد برایش کافی بود.


  • یزدان سلطانپور
  • ۰
  • ۰

گزارش یک اعتراض

نشست روی مبل و گفت: " تا وقتی تکلیف ام روشن نشه از جام تکون نمی خورم". وقت نهار بود ولی قبل از آمدن به اینجا صبحانه ی مفصلی خورده بود. دیر از خواب بیدار شد. دوش گرفت و املتی با سه تا تخم مرغ را با نصف نون بربری نوش جان کرد. حالا سر کیف بود. هیچ نیازی نداشت تا بخواهد برآروده کند مگر همین مسأله که مدت هاست که درگیراش کرده است. از این لجبازی ها از دوران بچگی داشت. اکثر اوقات هم جواب می گرفت. تبدیل شده بود به یک لجباز حرفه ای. می دانست چطور باید مراحل کار را برنامه ریزی کند. شرط اول: عصبانی نباید شد. ادای عصبانیت را خوب در می آورد. ولی حرکات اش تحت کنترل بود. بازیگری بود که بارها این تئاتر را اجرا کرده است. هر دفعه تکرار آن راحت تر می شود. اگرچه روی مبل لم داده بود، ولی در چهره اش عصبانیت فوران می کرد طوری که کسی به نحوه نشستن اش توجه نمی کرد. اولین و آخرین چیزی که حواس اطرافیان را جلب می کرد چهره ی برافروخته ی او بود. همیشه تحسن های دانشجویی را مسخره می کرد. می گفت شما بلد نیستید اعتراض کنید. با نشستن روی زمین سرد و تکرار مکرر کلمات کسی به شما اهمیت نمی دهد. باید بلد باشید چگونه ضربه بزنید و بکشید عقب. زمانی حمله کنید که خودتان در بهترین وضعیت جسمی و روحی هستید و طرف مقابلتان در ضعیف ترین حالت اش است. جلسه رئیس دانشگاه با مسؤلین وزارت علوم تمام نشده بود که وارد جلسه شد و داد و بیداد راه انداخت. ناجوان مردانه ضربه می زد. هدف وقتی فقط پیروزی باشد دیگر هر ابزاری توجیه خواهد داشت. از احساسات مهمانان وزارت خانه استفاده کرد. آنها را هم یار خود کرده بود. از بی خبری آنها استفاده کرد و با اطلاعات باطل تصویری از یک ظالم از رئیس دانشگاه درست کرد. گود مبارزه مهیا شد. طرفداران او متعدد و منتظر حمله های او بودند. خشم خود را در حد اعلا نگه داشت. همین کافی است تا مبارز طرف مقابل خود را بترساند و تسلیم کند. ناگهانی به عرصه اش وارد شده بود. زمانی وارد شد که طرف مسائل مهم تری برای دست و پنجه نرم کردن داشت. از جلسه طولانی خسته شده بود. یک تنه به تمامی سؤالات بازرسان وزارت علوم جواب داده بود و دیگر انرژی برای مبارزه ای دیگر نداشت. این یکی را پیش بینی نکرده بود. تنها چیزی که نیاز داشت مقداری غذا بود. یک نهار چرب که چند روز پیش سفارش اش را از بهترین رستوران شهر تدارک دیده بود. ساعت آخر جلسه فقط به نهار فکر می کرد. معمولا ساعت 12 می رفت به رستوران اساتید ولی با طولانی شدن جلسه عوامل داخلی بدن اش هم بر علیه او قیام کرده بودند. ظاهراً مسئولین وزارت علوم همچین عادت غذایی نداشتند. یا در حین جلسه آنقدر از خود با میوه و شیرینی روی میز پذیرایی کردند که وقت نهار را می توانستند به تعویق بی اندازند. یکی از آنها جایگاه سؤال کننده را می گرفت و دیگران مثل تماشاچیان یک فیلم جذاب از تنقلات میل می کردند. واقعه ای که رخ داده بود برایشان جذاب تر از سری سؤال و جواب های جلسه بود. دو مبارز رو به روی خود داشتند. یکی را می شناختند ولی دیگری برای شان اسرار آمیز بود. میل به کشف اش داشتند. می خواستند بیشتر از او بدانند. هر چه بیشتر به او نزدیک می شدند او صحبت هایش را رمزگونه تر می کرد. در دل هایشان خطاب به مبارز ناآشنا فریاد می زدند: "ضربه بزن". او به تقاضای تماشاچیان جواب مثبت نمی داد. افرادی که زندگی را محل کیف کردن می دانند و برای تفریح وقت و انرژی اختصاص می دهند اگر ارضاء نشوند خطرناک می شوند. خودشان دست به کار می شوند. به زور هم که شده کیف خواهند کرد. بازرسان وارد عمل شدند. نقشه ی او گرفت. در دلش قه قهه می زد. رویش را طرف دیگری کرد تا کسی متوجه چهره اش نشود. صورت در هم فرو رفته اش ناخودآگاه باز شده بود. دیگر نیاز به او نبود. او از صحنه نمایش خارج شده بود. بازیگران دیگری وارد سن نمایش شده اند. بازرسان سؤالاتی مطرح می کردند که جواب شان را خودشان از قبل تعیین کرده بودند. رئیس دیگر رئیس نبود. نقش او حذف شده بود. در قسمت های بعدی سریال کس دیگری را بجای او خواهند گذاشت. معترض به خواسته اش رسید. خواسته اش چیزی غیر از حذف دشمن اش نبود.     


  • یزدان سلطانپور
  • ۱
  • ۰

باز نشستن

چشم رو هم بذاری سی سال می گذره. توی چهره اش می شد خوند که داره به سی سال قبل خودش فکر می کنه. در حالی که من ایده ای از سی سال آینده ام ندارم. نمی دانم کارم به کجا ختم می شه. گفت: "آخرین جلسه کلاسم توی همان کلاسی برگزار شد که اولین جلسه کلاس ام بود". چقدر جالب و چقدر دردناک. همه به جالبی این اتفاق اذعان دارند ولی چرا دردناک؟ دردی که نشأت گرفته از بی حرکتیه در جهانی که در جریانه. سی سال خودات را محدود به یک محل کنی و از تجربه دیگر اماکن محروم کنی، درداش اینه. شاید برای او شیرین بود. کار کردن در یک مکان ثابت برای سی سال، بدون استرس اینکه سال آینده آیا قرارداد کاری تمدید می شود؟ آیا در همین شهر ساکن خواهم بود؟ بدون نگرانی در مورد ارتقاع مهارت های شخصی اش برای رقابت با دیگران در بازار کار؟ بهش تبریک گفتم و خسته نباشید. آنقدر خوشحال به نظر نمی رسید. می گفت میل داره یک مدرسه غیرانتفاعی راه بندازه. این هم یک آرزو به لیست آرزوهای دیگراش. فقط لیست می گیرد. و آن را مرور می کند و امیدوار است از آسمان اسباب اش ببارد و همه چیز مهیا تحویل ایشان شود. معمولاً بعد از آرزوهایی که تمایل چندانی به آنها نداشت بهانه کمبود قدرت مالی را بیان می کرد. برای افتتاح مدرسه این رو نگفت. می گه: خدا برساند یه کیسه پر از پول. بعضی ها تمایل به یکجانشینی دارند و بعضی ها هم عشایرند. برای من دردآور خواهد بود اگر بخواهم سی سال را در یک مکان کار کنم. از بچگی بیشتر از چهار سال در یک شهر باقی نماندم. نه کاملاً  یکجانشین ام نه کاملاً عشایر. شاید از عادت کردن می ترسم. یک فیلسوفی می گفت اعتیاد بد است حتی به کمال طلبی. نباید تمام وقت کار کرد. حداقل نباید به کارعادت کرد. هر چه اعتیاد سنگین تر ترک آن سخت تر. دارم فکر می کنم اگر سی سال در یک مکان کار کنم من جزوی از آنجا خواهم شد. من را از آنجا جدا کنند خواهم مرد. شنیدم که این اتفاق برای خیلی از بازنشسته می افته. بین آنها که نزدیک به سن بازنشستگی اند رایج است که می گویند اگر شخصی شش ماه بعد از بازنشستگی دوام آورد، دیگر دوام خواهد آورد تا مرگ طبیعی. این مطلب خصوصاً در مورد نظامی ها و دیگر افرادی که شخصیت شان به کارشان وابسته است صدق می کند. نگران این دوستمان هستم. بطور مستقیم و غیرمستقیم به او پیشنهاداتی دادم تا فرآیند جدایی از محیط کار برای او آسان تر شود. فایده نداشت. 

اون دفعه که بهش گفتم من میل به کار کردن ندارم، جا خورد، گفت: فرق انسان با حیوان اینه که انسان کار می کنه. همیشه مثالی از دنیای حیوانات می آورد: شیرها 15 سال بیشتر عمر نمی کنند، چون کار نمی کنند. عاشق مستند های راز بقاست. هیپنوتیزم می شود با صحنه هایی که از تلویزیون از آفریقا نشان داده می شود و تمام اطلاعات آنها را در حافظه اش ضبط می کند و در موقعیت های اجتماعی با ربط و بی ربط آنها را تعریف می کند. گاهی اوقات هم چند تا چیز را با هم قاطی می کند و تحویل دیگران می دهد. مثل همین مثال سن شیرها. دیگران معمولاً از مسأله مربوط به حیوانات متحیر می شوند و دیگر در مورد جمله ای که به آن چسبیده سؤالی مطرح نمی کنند. هر چقدر مسخره به نظر برسد. من هم در مورد دلیل سن پایین تر شیرها با او کلنجار نرفتم. بخاطر موفقیت روزافزون این رویکرد در توجیه مسائل هر روز بیشتر از آن استفاده می کند. به همین خاطر به خوراک اطلاعاتی از طریق منابع دیگر هم روی آورد. مجلات و کتاب هایی در مورد دنیای حیوانات و حیوانات عجیبه الخلقه روی میز خانه شان پیدا می شه. ولی من قانع نشدم. همچنان میلی به کار کردن ندارم. دوست داشتم جای او بودم. الان باز نشسته می شدم. اول و آخرش می دونم که زیاد دوام نمی آورم. آخرین باری که خواستم بازنشسته شوم دو هفته در خونه باغ بیشتر دوام نیاوردم. عادت کردم به دقدقه فکری، آرامش رو نمی تونم تحمل کنم. باید کم کم کار رو ترک کنم. تا زمانی که انسان باور داشته باشد که برای دیگران مفید خواهد بود سخت می تواند از حس لذتی که از آن بدست می آید بگذرد. همچنان تعریف می کند که فلان تعداد ساعت کلاس را پشت سر هم در یک روز تدریس کرد، فقط بین هر کلاس وقت کافی برای خوردن یک چای و کشیدن یک سیگار داشت. حتی نهار هم نخورد. با اشتیاق تعریف می کرد. طوری که انگار با خوداش رقابت داشت. هر دفعه به دنبال زدن یک رکورد جدید بود. این ترم آخر روزهای شنبه و دوشنبه اش پر بود. تمام روز، از صبح تا عصر کلاس گرفته بود. عوض اش یک شنبه ها و سه شنبه ها خسته بود. خستگی را می شد توی صورت اش دید. همان شنبه کافی بود تا برای تمام طول هفته از سر و کول بی اندازدش. به این فکر نمی کرد که اگر در یک روز زیاد به خودش فشار بیاورد سهم انرژی دیگر روزها را هم مصرف کرده است. گذشته از اینها قرار است چند ماه دیگه بازنشسته شود ولی همچنان به فکر رکورد زدن است. 

  • یزدان سلطانپور
  • ۱
  • ۰

جشنواره کن

کارگردان فیلم مثل یک سیاست مدار نشسته بود و از روند کار خرسند بود. کارها همان طور پیش می رفتند که او در نظر داشت. صندلی فلزی جمع شو اش در آن لحظه حکم بهترین صندلی چرم مدیریتی را داشت. اصلا نیاز به صندلی نبود. او در فضا معلق بود. خستگی نمی فهمید. همیشه به دوستان اش می گفت: اگر شخص درستی را انتخاب کنی دیگر نیاز به نگرانی نداری. مثل انتخاب درست مواد اولیه برای آشپزی است. بدون ادویه و سبزیجات، همون گوشت تازه کباب شده هم خوشمزه است. "فقط باید بلد باشی کدوم گوشت را انتخاب کنی" و بعد می خندید. خنده های رضایت از نتایج کارش. شاید هم یک خودنمایی بود. یک بازارگرمی که من آدم توانمندی هستم، کارم رو خوب بلدم، می دونم دارم چکار می کنم. مخاطبانش که روزهای عصبانیت او را ندیدند. لحظه هایی که از کوره در می رفت و کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. حرف هایش را باور می کردند. آنچنان که او آنها را با آرامش و اطمینان بیان می کرد. البته دروغی در کار هم نبود. فقط اینکه تمام واقعیت هم نبود. برای کباب کردن گوشت تازه هم نیاز به کثیف کردن دست و تحمل حرارت ذغال هست. ولی این قسمت ها را با دوستان اش مطرح نمی کرد. بیشتر لحظه هایی که نتایج را بدست آورده و سر کیف بود به دنبال چند نفر می گشت تا برایشان از موفقیت در کارهایش تعریف کند. آنها چقدر ساده بودند که حرف های او رو بدون مزه مزه کردن قورت می دادند. از او یک توی ذهنشان یک کارگردان با قدرت جادویی درست کرده بودند که قادر با کمترین زحمت بهترین نتایج را بدست بیاورد. افراد ساده ای که نه از پیچیدگی جادو و جنبل خبر دارند و نه از روند کارگردانی. آیا کسی از خودش سؤال نمی کند: در آن لحظه های خلوت که کسی کنار او نیست چه فکرهایی به ذهن اش می رسد. یا چه کارهایی انجام داده که امروز او کارگردان سرشناسی است و دیگران جایگاه او را ندارند. یا اصلاً ساده تر، چند سال او در این زمینه در حال فعالیت است؟ این یکی را همه می توانند حساب بکنند. زمان ظاهراً چیز ملموسی است که همه از آن برداشت مشترکی دارند. چند سال، چند روز، چند ساعت، چند لحظه. چقدر یک نفر باید بر روی یک فعالیت وقت بگذارد تا ریز و درشت مسائل آن، با خم و چم آن، با مشکلات آن، با هزار تا چیز دیگر آن آشنا شود؟ یک جادوگر هم مادرزادی جادوگر نیست، جادوگر می شود. تا حالا در داستان ها از جادوگری جوان شنیده اید؟ مگر آنهایی که به اکسیر جوانی دست پیدا کرده باشند. اشتباه، اشتباه، و هزار تا اشتباه. جادوگر باشی یا کارگردان یا در هر حرفه ای دیگر برای اینکه کارکشته شوی باید هزاران بار مسیر اشتباه را طی کنی و برگردی به مسیر اصلی. مثل یک کور که همه چیز را لمس می کند تا متوجه بشود مسیر را کدام طرفی باید برود. باز هم در جاهای ناشناخته آنقدر گم می شود تا راه های درست را از بر شود. نهایتاً وقتی که راه درست را پیدا می کند به خودش می بالد. و همین طور دفعات بعد که بدون خطا آن مسیرها را طی می کند.

خوب بلده بازارگرمی کند. خود را توانا به ساخت هر گونه فیلمی می داند. در میدان فیلم سازی مبارز می طلبد. تا حالا بابت پیروزی هایش جایزه های زیادی دریافت کرده. میل به کشف ناشناخته ها در او ارضاء نشدنی به نظر می رسد. می خواهد همه چیز را کشف کند. برای کشف شان نیاز دارد تا بعضی از واقعیت ها را رام خود کند. آنها را در دوربین ضبط می کند. مثل اسیر کردن یک جن در چراغ جادویی. مثل شکارچیان ارواح. وقایع را ثبت می کند و به دیگران با دک و پز نشان می دهد که ببینید چه شکار کردم. این یکی را در فلان جا، آن یکی را با فلان کس. و دیگران از داستان خوششان می آید. خصوصاً اگر تکرارهای حوصله سربر آنها حذف شوند و فقط احساسات عانی کار تعریف شود. صحنه ها پشت سر هم می آیند به همراه موسیقی. احساسات خمار کننده تمام وجودشان را می گیرد. داستان هایی که مخدرند. آنها را یک ساعت و نیم به صندلی میخ کوب می کند. آنها را علی رقم تمامی چیزهای جذاب، ضروری و شخصی سرجایشان نگه می دارد بدون این که لحظه ای فکرشان به سمت آن موارد برود. باید هم این کارگردان از خود خرسند باشند. تبدیل شده است به یک ساحر که مردم را مطیع خود کرده است، حداقل برای چند ساعت در عمر آنها. افکارش را به آنها تحمیل می کند. آنها را توجیه می کند و این طور قدرتمند تر می شود. هر چه تعداد بینندگان فیلم هایش بیشتر شود او قدرتمند تر می شود. قدرت هم که سقف ندارد جا دارد تا بی نهایت برود.    


  • یزدان سلطانپور
  • ۱
  • ۰

کجا بخوابم

وقت دیدن خوابه و من بیدارم. احساس کردم نفس کشیدن سخته. از تخت خارج شدم. پنجره را باز کردم سرم را چسباندم به میله های آهنی دزدگیر. هوا بوی درخت سرو را می دهد. باغچه به وضوح دیده می شود. ماه دو روز مانده به کامل شدن. آسمان آبی شده و زمین را آشکار کرده. شاید به خاطر ماه کامله که خوابم نمی بره، شاید هم بخاطر شام سنگینی که خوردم، شایدهم بخاطر دوشی که قبل از شام گرفتم. ترتیب کارها در روز که بهم بخوره سخت می توانم برگردم سرجای اولم. عادت دارم صبح ها دوش بگیریم، اگر دوش گرفتنی در کار باشه. در هر صورت دوش عصرانه خوابم را می پرونه. مثل نوشیدن چای برای پدرم عمل می کنه. مهم نیست، در هر صورت الان بیدارم ولی کلافه نیستم. از بهم خوردن ریتم کارها پریشان نمی شوم. شاید حتی استقبال هم بکنم. توی بهم ریختگی چیزهایی آشکار می شوند که در یکنواختی نظم پنهانند. اگر صبح مثل هر صبح دیگری بیدار می شدم هیچگاه این خواب را نمی توانستم بنویسم. خوابی که حالا در حال بیدار دارم می بینم. خواب داره توی مغزم اکران می شه و انگار من از سالن سینما خارج  شدم و رفتم دست به آب.پرده سینما را دیگه نمی بینم ولی صدایش می آید و می توانم حدس بزنم این خواب از چه قراره. می شه جزء کابوس ها دسته بندی اش کرد. هر واقعه ای خارج از انتظار یک کابوس است. آنچه تحت کنترل ما نباشد وحشت آور است. اراده جیغ زدن باشد و صدایی از گلو خارج نشود! ولی این دفعه من هوشیارم که این یک خوابه. از خودم اومدم بیرون و داستانی را می شنوم که مخاطبش نیستم. البته همان صداها کافی است تا من با بازیگر اصلی احساس خویش پنداری کنم. 

در دنیایی قرار گرفته ام که هیچ ام. نه آموخته ای دارم، نه پس اندازی، نه قیافه ای، نه دوستی. مثل یک سرباز صفر که وارد پادگان می شود. با سر و لباسی خارج از فرهنگ محیط وسط خیابان ای یک کلان شهر. شهری مثل NewYork. گفتم تصویری نمی بینم. فقط صداست. برای همین بیشتر از این نمی توانم توصیف کنم. از صداهاست که حدس می زنم این طور باید باشد. زبان محیط اطرافم را نمی دانم. پس آمریکا نیست. یا شاید باشد و من در خواب انگلیسی بلد نیستم. یا انگلیسی که من فکر می کنم بلد هستم بدرد اون محیط نمی خورد. هیچ وقت خواب انگلیسی ندیدم. معلم مان می گفت هر وقت به زبان انگلیسی خواب دیدید بدانید که این زبان در شما نهادینه شده. حس کسی را دارم که ابزار کارش همراه اش نیست. مثل کشاورزی وسط مزرعه ایستاده بدون بیل، مثل یک نویسنده ای که قلم و کاغذ ندارد. من هم تحصیلات ندارم. یعنی نمی توانم به کسی بفهمانم که من چیزی حالی ام است. دانا هستم ولی نمی توانم آن را به کسی اثبات کنم. ابزار من همان زبان بود که از آن محروم ام. چطور می توانم مفاهیم غیر مادی را با ایما و اشاره منتقل کنم؟! تنها وسط این خیابان در حال راه رفتنم. دور و برم پر از نور است. تصاوری که در فیلم ها از NewYork یادم می آید شب است. این شهر در اکثر فیلم ها شب است. حالا هم باید شب باشد و اطراف ام پر از نور. پیاده رو پر از آدم است. دکه روزنامه فروشی، سینما، ساندویچی، و همه آن چراغ ها که نمی دانم چه می فروشند فعالند. این شهر نمی خوابد، مثل مشهد، اطراف حرم. تا زمانی که پولی رد و بدل شود افرادی هستند که حاضرند آن لحظه بیدار باشند تا مگر احتمال تبادل پولی شان بیشتر شود. ظاهراً من پولی ندارم. اون از لباس ام که انگشت نمایم رده و حالا که پول ندارم. اگر پول داشتم سر و وضع ام مهم نبود. به محض هویدا شدن کاغذهای جادویی احترام ا به سویم حواله می شد. اگر پوستم سیاه بود پول سفیداش می کند، اگر چهره ام تداعی کننده القاعده باشد پول من را به Brad Pitt گریم می کند. ولی حالا صفرم، هیچ، هیچ. دیده نمی شوم. به من تنه می زنند و بعد نگاهی حق به جانب تحویل ام می دهند که وسط پیاده رو چکار می کنی، برو بمیر. یک نفر هم نمی شناسم کسی که بتوانم به او پناه ببرم. به او بگویم که من صفر نیستم. من را بخاطر نمره های بالایم تحسین می کردند. من کسی هستم. یک عمر زندگی با عزت، آبرومندانه، مسئولانه و با تلاش داشتم. ظاهراً تمام آنچه تا حالا کسب کرده ام اینجا نامفهوم اند. ارزشی برای آنها قائل نیستند. مثل یک برنامه نویس کامپیوتر در کوهستان. یک عمر پشت میزنشینی و فشار بر مغز، حالا با دمپایی و بیجامه ایستاده روی خط رأس. نه می دانم چطور از این فاجعه خارج شوم نه کسی را می شناسم که از او کمک بخواهم. اولین راه حلی که به ذهنم می رسد گشتن به دنبال یک کار یدی است. پایه ترین کار. کاری که از پس عموم برمی آید. صفرترین نقطه که کسی شروع به کار می کند. گزینه های ممکن و غیرممکن همزمان توسط مغزم تحلیل می شوند. اگر دختر خوشگلی بودم می توانستم یک فاحشه بشوم. اگر به یک همزبان بربخورم او دست مرا خواهد گرفت. یک مدت کوتاهی در سختی خواهم بود و بعد کار دفتری با عزتی پیدا خواهم کرد. سریع مراحل رشد کاری را طی می کنم. این میان افکار غیرواقعی کثرت دارند. پررنگ ترند و جذاب تر. سهل الوصول تر از افکار واقعی به نظر می رسند. حالا نوبت تمامی افکار ناراحت کننده است. افکار منفی. از صفر شروع می کنم و تا بی نهایت منفی پیش می روم. اگر گرسنه ام بشود. اگر پلیس جلوی من را بگیرد. اگر کسی من را با چاقو بزند. اگر به من تجاوز جنسی شود. خوشبختانه مالی ندارم که نگران آنها باشم. خب، فکرهای منفی را هم یک دور مرور کردم. دوباره به سراغ گزینه هایم برمی گردم. همچنان در خیابان های شهر کلان قدم می زنم. هیجان زده ام ا این همه نور. مثل حرم امام رضاست. احساس آرامش می ده به آدم. امشب کجا بخوابم؟!

 

  • یزدان سلطانپور
  • ۰
  • ۰

تا سال سوم کارشناسی پدرم ایده ای از نمرات پایان ترم ام نداشت. وقتی بالاخره خبردار شد، اولین عکس العمل اش این بود که "مگه تو نمی خوای کارشناسی ارشد بخونی؟". وقتی جواب دو حرفی من رو شنید مکالمه همان جا قطع شد. حتی تحصیل در مقطع لیسانس هم بر پایه دلایل اجتماعی و اقتصادی صورت گرفت و لا به لای آنها کسب علم کمرنگ بود. شنیده بودم کسی به مقطع کارشناسی ارشد وارد می شود که قصد ادامه تحصیل در مقطع دکتری را داشته باشد. در واقع کارشناسی ارشد دوره ای است برای مجهز کردن دانشجویان با تکنیک ها و ابزارهای کافی برای ارائه تز شخصی شان در مقطع دکتری. با شرکت در چند جلسه دفاعیه دکتری و کارشناسی ارشد به این نتیجه رسیدم که علاقه ای به حضور در آن جایگاه ندارم. حس درونی ای به من می گفت که اینها آن دسته از افرادی نیستند که به دنبال کشف حقیقت باشند. یا شاید آن تعداد افرادی که من دیدم اهدافی که برای دانشجویان آن مقاطع در نظر گرفته شده را برآورده نمی کردند. کسی که پشت تریبون قرار می گرفت، با دک و پز فراوان، آنچنان موضوع تحقیق اش را پیچیده نمایش می داد که دست یابی به آن نتایج غیر از راه حل پیشنهادی ایشان غیر قابل حصول به نظر می رسیدبا این پیش فرض که با طی آن مسیر من هم مثل آنها خواهم شد، ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد از لیست گزینه هایم حذف شد. 

درست است که آن روز مکالمه من با پدرم قطع شد ولی او از راضی کردن من برای ادامه تحصیل ناامید نشد. سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود مدام برای من طرح می کرد. "اگر درس نخونی، پس می خوای چکار کنی؟" طبیعی است که والدین نگران آینده فرزندانشان باشند. می خواهند ادامه نسلشان تضمین شده باشد. این یک حس غریضی است. واقعیت اش لیست گزینه هایی در کار نبود. فقط می دانستم چه کارهایی را نمی خواهم انجام بدهم. نسبت به مابقی موارد باز بودم. هر کاری می توانست یک گزینه برایم باشد. اگر مربوط به رشته تحصیلی ام می بود چه بهتر. این طور از نظر درآمدی و جایگاه اجتماعی مزیت خواهم داشت. در غیر این صورت باید تن در می دادم به کارهایی مثل تدریس زبان که صدها نفر غیر از من هم از پس انجام آن برمی آمدند، از فارغ التحصیلان زبان انگلیسی تا افرادی که مثل خودم در یکی از موسسات زبان به سطحی رسیده بودند که خود را قادر به تدریس آن می دانستند. خوشبختانه همین طور هم شد. دو هفته از جشن فارغ التحصیلی مان نگذشته بود که یکی از اساتید گروه مان با من تماس گرفت و به من یک جایگاه کاری پیشنهاد داد. آن سال ها مثل امروز بیکاری غوغا نمی کرد. تحریم های هسته ای اعمال نشده بودند، دولت پول داشت و جامعه روال طبیعی خودش را طی می کرد. واقعه آنچنان عجیبی نبود که کسی پیشنهاد کاری به فردی بدهد. همان سال آخر دانشجویی، محلی که در آن دوره کارآموزی ام را می گذراندم پیشنهاد داد تا بعد از فارغ التحصیلی نزد آنها برگردم و قرارداد 30 ساله ببندم.  کسی عاشق چشم و ابروی من نبود. فقط اینکه در طی مدتی که با آنها بودم کارکردهایی را از خودم نشان داده بودم که آنها به من احساس نیاز می کردند. همان استادم به قابلیت زبان من نیاز داشت. در ایام تحصیل تمام کارهای ترجمه مقالات و جستجوی داده از منابع خارجی بر عهده من بود. یک جور دستیار یا شاید بشود گفت نوچه اش بودم. حالا که به او پیشنهاد همکاری با یک شرکت مشاوره کانادایی داده شده بود از من خواست تا همراهش باشم، هم به عنوان مترجم و هم دستیار.

این جور کارها به نظر پدرم کار بحساب نمی آمد. با اینکه حقوق ماهانه ام حدود دوبرابر یک کارمند دولتی بود با این حال وقتی از پدرم حال و روز فرزندش را می پرسیدند می گفت که بیکار است! برای او کار باید ضمانت داشته باشد. به قول او و هم دوره ای هایش آب باریکه ای باشد. حالا اگر درآمد بالاتری می خواهی فعالیت اقتصادی دیگری در کنار آن راه بیانداز. تا زمانی که والدین مطمئن نشوند که از پس زندگی برمی آیی دست از سرت برنمی دارند. توی افکاری که پدرم برای آینده در ذهنش تصویر می کرد از من یک استاد دانشگاه، نماینده مجلس یا رئیس یک سازمان ساخته بود. گاهی اوقات بلند فکر می کرد. خصوصا پشت فرمان ماشین که می نشست. این طور از افکارش می گفت بدون اینکه واکنش من را ببیند. برای همین همچنان اصرار داشت که کارشناسی ارشد بخوانم. بالاخره با همکاری مادرم من را راضی کردند تا دفترچه کنکور ارشد را بخرم. گفتند: "ضرری که ندارد، امتحانش را بده، قبول شده شدی، نشدی هم نشدی، فدای سرت". یک دو دوتا چهارتا ساده کافی بود تا نتیجه بگیرم برای خوشحال کردن دل پدر و مادر 10 هزار تومان پول دفترچه ثبت نام و هدر دادن یک صبح جمعه می ارزد. اگرچه لبخند ظفرشان بیانگر این بود که داستان همین جا تمام نمی شود. وقتی گفتی الف باید تا آخرش رو بری. 

بالاخره روز کنکور فرا رسید و من احتمالاً بی خیال ترین شرکت کننده ای بودم که وارد محوطه محل برگزاری آزمون می شد. ایده ای نداشتم که تمامی شرکت کنندگان هر رشته کنار هم خواهند بود. این طوری تمام هم کلاسی های دانشگاه را که برای بار دوم آزمون می دادند به همراه تمامی ورودی های سال بعد از ما را آنجا پیدا کردم. طبیعتاً دانشجویان همان رشته از دانشگاه های دیگر هم بودند.  شماره صندلی هم دانشگاهی ها کنار هم بود. چهره ها پر از استرس. صدای من را نمی شنیدند. تنها به مکالماتی که در مورد آزمون بود عکس العمل نشان می دادند. حرف های منی که آزمون برایم اهمیتی نداشت حول دیگر موارد می چرخید. برای همین خوشحالی اولیه ام از دیدن آنها به پکری تبدیل شده بود. تا اینکه یکی از آنها پیشنهاد هیجان انگیزی به من داد: "جواب سوالات زبان رو به من برسون و من یه درس دیگه رو بهت می دم." شنیده بودم اگر کسی سر آزمون سراسری تقلب اش احراز شود دو سال از شرکت در کنکور محروم خواهد شد. چیزی برای از دست دادن نداشتم. این من را شجاع کرده بود. معامله صورت گرفت. 

مابقی بچه ها هم که از سطح دانش زبان انگلیسی من آگاه بودند علاقه خودشان را برای داشتن جواب ها ابراز می کردند. حتی دانشجویان دانشگاه های دیگر که آنها را نمی شناختم. مثل یک بازاری که مشتری را از غیر مشتری شناسایی می کند می توانستم تشخیص بدهم چه کسی واقعاً این کار را می خواهد انجام دهد و چه کسی فقط تصویر زیبای داشتن درصد بالای زبان درکارنامه اش را توی ذهنش پرورش می دهد ولی بابت آن حاضر نیست هزینه ای بپردازد. 

آزمون شروع شد، مراقب جلسه فرد کارمندطوری بود که ظاهراً تنها مسئله ای که برایش اهمیت داشت همان حق الجلسه ای بود که به حقوق ماهانه اش قرار بود اضافه شود. هر چند دقیقه یک بار دوری درکلاس محل امتحان ما می زد و برمی گشت دم در کلاس به حرف زدن با همکاران دیگرش ادامه می داد. فرصت زیاد بود تا تکه کاغذی از گوشه پرسش نامه پاره کنم و بر روی آن جواب های قسمت زبان انگلیسی را بنویسم. مرحله بعد پرتاب کردن گلوله کاغذی حاوی جواب ها بود. دو تا ردیف جلوتر از من نشسته بود. طوری با انگشتم تلنگورطور کاغذ گلوله شده را پرتاب کردم که افتاد دم پایش. چند دقیقه نگذشت که طبق توافق گلوله کاغذی حاوی جواب درس دیگری به سمت من رسید. قسمتی از پرسشنامه را برای من کپی کرد که شامل 15 سوال از یک درس و 15 سوال از درس دیگر می شد. بهتر از این نمی شد. مزه تقلب تازه افتاد زیر زبانم. حالا حتی به غیر مشتری هم به چشم مشتری نگاه می کردم. همان سرجلسه شروع کردم به چانه زدن با دانشجویانی که در نزدیکی من نشسته بودند. با چهره اشاره می کردم که "می خوای؟" تأییدشان را که می گرفتم جنس را تحویل می دادم. سرم کلاه رفت. در عوض جنسی که تحویل گرفتند چیزی به من ندادند. می دانستم بازاری خوبی نمی شوم. هرچند، همان یک معامله برای نجات از ورشکستگی ام کفایت می کرد. قبولی که اصلاً به دنبال اش نبوم حالا به نظرم شیرین می آمد. به سؤالات ما بقی درس ها نگاهی انداختم. بعضی سؤالات آنقدر ساده بودند که نیازی به تحصیل آن رشته نبود تا بتوان به آنها جواب داد. کمی منطق و استدلال کفایت می کرد. موضوع تعدادی دیگر از سؤالات را هم از دوران تحصیل به یاد داشتم. نهایتاً از هر درسی به چند سؤال جواب دادم. آنقدر که فکر می کردم هم بد نشد. این آزمون باعث شد تا ذهنم فعال شود. از آرشیو اندوخته های دانشم اطلاعاتی را جستجو کند. بالاخره وقت آزمون به سر رسید. از ساختمان که خارج شدیم رفتم سراغ آن دو نفری کردم که به معامله وفادار نبودند. یکی از آنها بدون اینکه حرفی بزند دست مشت شده اش را جلوی من باز کرد. کاغذ گلوله شده کف دست اش بود. داشت می لرزید. دیگر حرفی نداشتم به او بزنم. دومی با حالت شرمندگی سمت من آمد و تمام کلماتی که بار تشکر داشتند را به من تحویل داد و من را به ناهار توی بهترین رستوران شهر دعوت کرد. راضی شدم. مثل صاحب چکی که بعد از ناامید شدن از وصول پولش از ضبط اموال هرچند بی بهای صادرکننده چک رضایت می دهد. چند نفری به رستوران رفتیم. کسی از تقلب دیگرصحبتی نمی کرد. چیزی من را به هیجان آورده بود. مثل کودکی بودم که در شهربازی سوار ترن هوایی شده بود و میل داشت لحظه لحظه هیجان اش را توصیف کند. ولی مخاطبی نداشتم. حتی سال ها بعد که با آن افراد روبرو می شدم به روی خودشان نمی آوردند که رتبه ای را که به آنها امکان تحصیل در دانشگاه های پایتخت را داده بود تا حدی مدیون آن تقلب بودند. کار منطقی هم همان بود. من هم نزد خانواده ام بدون توصیف نحوه برگزاری آزمون، به رخ شان می کشاندم که قادر هستم بدون مرور مطالب درسی حد مجاز برای انتخاب رشته را بدست بیاورم. 

 

  • یزدان سلطانپور
  • ۰
  • ۰

داستان ها پشت سر هم توی سرم صف کشیدند. اگر اجازه ندهم بیرون بیایند در مورد فلسفه وجودی خودشان برایشان سؤال پیش می آید و اگر نتوانند جوابی دست و پا کنند سرخورده می شوند و از وجود خودشان در هستی متنفر می شوند. من هم ایده ای از فلسفه وجودی آنها ندارم. تنها می دانم که بهتر است به آنچه بوجود آمده فرصت داد تا ابراز وجود کند. شاید بعد از رشد و بلوغ جایگاه شان در بین دیگر مخلوقات مشخص شود. داستان ها توی ذهنم صف کشیدند. مثل خواب. پشت سر هم تصاویر می آیند و من هم مثل کسی که رو به پرده اکران نشسته باشد بدون اختیار آنها را تماشا می کنم. اگرچه کارگردان افکارم خودم هستم ولی آنها مثل بازیگران حرفه ای نیازی به راهنمایی من ندارند، خودشان بازی می کنند. اگر من در روند بازی آنها دخالت کنم روند کار بهم می خورد. من در کنار آنها نقش بازی می کنم. نقش کارگردانی. چون آنها نیاز داشته اند تا کسی با این عنوان بنشیند و بازی آنها را تماشا کند، و بین بازی هر کدام شان ارتباط برقرار کند تا صحنه نمایش تبدیل به یک هررشوربا نشود. اول علاقه ای به این جایگاه نداشتم. عنوان دیگری را دوست داشتم. از من خواستند تا این جایگاه را اشغال کنم، به من وعده ارتقاع و پاداش های جذابی دادند. به نظرم راحتر رسید آنچه از آدمی درخواست می کنند را انجام دهم تا اینکه به دنبال آنچه دوست دارم بروم، حالا شاید به آن برسم و شاید هم اصلا نرسم. اگر هم رسیدم تضمینی نیست آن همان چیزی باشد که من در ذهن پرورش می دادم. این رویکرد را بعد از فوت جعفر خدابیامرزی گرفتم. تا قبل از اون، مثل جعفر، برای بدست آوردن هر آنچیزی که توی ذهنم می گذشت تمام زور در توانم را می زدم. صداش می کردیم جفری. یک اسم انگلیسی. گاهی هم جفری جانسون. این اسم رو من روش گذاشتم. قصد ارتباط دادن او به شخصیت ای با این اسم را نداشتم. فقط بهتر از جعفر توی زبان می چرخد. یادم نمی آید جفری جانسون را از کجا شنیده ام، شاید توی یک فیلم. گمان نکنم دیگر دوستان که او را این طور صدا می کردند کمترین ایده ای در مورد ریشه ی این اسم داشته بودند. فقط تکرار می کردند. مثل همه چیزهای دیگر که بدون سؤال می پذیریم. البته این نامگذاری بی دلیل بی دلیل هم نبوده. توی دست جفری مدام یک کتاب ۵۰۴ لغت ضروری انگلیسی بود. این کتاب را، که مثل خودش دراز بود و لاغر، لوله می کرد و همه جا همراه خودش می برد. قصد داشت آزمون ایلتس بده و بره استرالیا. این کشور سرزمین آرزوهاش بود. طوری از آن صحبت می کرد که گمان ام اهالی استرالیا هم از شنیدن حرف هایش میل پیدا می کردند به آن کشور مهاجرت کنند. یک مدینه فاظله ای را توصیف می کرد و اسم اش را گذاشته بود استرالیا. نیازی نبود تا حتما از این کشور دیدن کرده باشی تا متوجه اقراق هایش شوی. حرف هایی که امروز و فردا می زد گاهی اوقات با هم نمی خواند. دروغ نبودند فقط اینکه نحوه بیان شان به شنونده جهت می داد تا طوری دیگری برداشت کند. مثل اخبارشبانگاهی تلویزیون. آن طور که ایشون توصیف می کرد حرف هایش برای من هم جذاب بود. ولی بعدها که به آنها فکر کردم متوجه نکات آنها شدم. مثلا می گفت حقوق یک کارگر در آنجا برابر با حقوق یک استاد دانشگاه در ایران است. یا می گفت بیکارها حقوق می گیرند. بعدها که مبالغ حقوق ماهانه ی تهرانی ها را شنیدم متوجه شدم حقوقی که افراد دریافت می کنند با هزینه های آنجا همخوانی دارد. بعدها باز با یکی آشنا شدم که با ۵ سال سابقه کار برای مدتی از تأمین اجتماعی درخواست حقوق بیکاری  داد. با این احوال استرالیا چیز خارق العاده ای ندارد فقط احتمالا روند کارها بهتر پیش می رود، به همان نسبت که مردم اش کار می کنند. خواستگاه عوض کردن کشور محل زندگی شاید از فرهنگ مصرف گرایی بیاید. همان طور که ماشینمون را هرچند سال یکبار عوض می کنیم، همان طور که تلویزیونمان، همان طور که گوشی موبایلمان را عوض می کنیم میل داریم که محل زندگی مان، دوستانمان، اسم مان، همسرمان و حتی هویت خودمان را عوض کنیم. این عوض کردن ها تمامی ندارد. تا عمر داریم می تواند ادامه پیدا کند. جفری می خواست همه چیز را عوض کند. اصرار داشت که اطرافیانش هم باید همین طور باشند. اگر همه بخواهند همه چیزشان را عوض کنند یا باید مدام چیزهای نو بوجود آید یا وسایل دست بدست شوند. سمساری ها  دیگه وسایل صاحب مرده نمی فروشند بلکه وسایل غنی ها را به کمتر غنی ها منتقل می کنند. جفری هم مدام صحبت از عوض کردن پرایدش را می کرد. مدام کیفیت پایین این ماشین رو نقد می کرد. اگر می دانست که کیفیت اش پایین بود چرا همان اول خریدتش؟ شاید هم ته دلش می دانست که نهایتا توسط همین ماشین هلاک می شود. خیلی بعدترها برادراش اطلاعات سوخته را رو کرد حاکی بر این که ایشون آن روز با دوست دخترشون بودند و با سرعت حدود ۱۲۰ کیلومتر در ساعت می رفت و حواس اش به چه پرت شد و رفت زیر کامیون. عاقبت جفری اون شد. ناراحت کننده بود. ولی این طور شد. خبر مرگش جهت زندگی من راعوض کرد. تلاشی برای عوض کردن چیزی نکردم. حتی سعی نمی کنم افکارم را در جهت خاصی توسعه بدهم. داستانها به ذهنم می آیند و خودم را از آنها فارغ می کنم و می سپارم شان به امان خدا. شاید که بروند در ذهن دیگری لانه کنند و آنجا بزرگ شوند و به زندگی خود ادامه دهند.


  • یزدان سلطانپور