توجیه المسائل

  • ۰
  • ۰

دامدار

سایه شاخ و برگ درخت روی نوشته های کتاب حواسش را پرت می کرد. سعی کرد کتاب را جا به جا کند تا تمامش در سایه باشد. مطلب آنقدر جذاب نبود و هر آنچه تکان می خورد بهانه ای بود برای اینکه فکرش را مشغول کند. هر صدای جدیدی هم قابلیت ورود به این عرصه را داشت. معلم اش گفته بود "همان طور که با ورزش بدنی قابلیت ماهیچه هایمان افزایش پیدا می کند با تمرکز ذهنی می توان مغز را تقویت کرد". اولین فعالیتی که برای ورزش ذهنی سراغ داشت کتاب خواندن بود. ولی موفق به متمرکز شدن بر مطلب آن نمی شد. می خواست که پروفسور شود. پروفسور عنوانی بود که از کودکی مادربزرگش رویش گذاشته بود. اگرچه از این عنوان ابراز انزجار می کرد ولی انگار نهایتاً در جانش رسوخ کرده بود. می خواست انتظار دیگران را برآورده کند. عنوان کاری دیگری سراغ نداشت که با شرایط جور دربیآید. مادرش می گفت اگر درس نخوانی آشغال جمع کن می شوی. این تصویر شاید برای ترساندن بچه کارا باشد ولی به مرور زمان آشغال جمع کن جای خودش را به شغل های دم دست تر می دهد، مثل شغل پدر. اگر راه خودش را در پیش نگیرد اولین پیشنهادی که دیگران به او خواهند کرد ادامه راه اوست. در خانواده و محله مورد احترام و ستایش است. آنها تصور می کنند احترام از طبیعت شغل می آید. توجه نمی کنند که همکاران پدر بویی از احترام نبرده اند. مردم سطح مسائل را می بینند. یا اینکه دوست دارند آنچه می بینند واقعیت باشد. به دل مطلب توجه نمی کنند. شاید مغزشان آنقدر توانایی ندارد که بخواهد جزئیات امور را تحلیل کند. شاید با پروفسور شدن بتوان از جرگه این مردم سطحی نگر خارج شد. پدرش حاضر بود در ایام تحصیل او را از نظر مالی حمایت بکند. این وظیفه ای بود که جامعه بر عهده ی پدران گذاشته. همه موافق بودند. فقط مانده بود به تلاش خودش.

درعوض هیچ کس با دام دار شدن او موافق نبود. با پوزخند می گفتند "می خوای چوپان شی؟" موضوع را به شوخی می گرفتند. مادرش که به علاقه ی او به طبیعت و حیوانات پی برده بود روزی به او گفت: "برو دامپزشکی بخوان". ولی او می خواست تا دام را خودش بزرگ کند. کنار آنها در مزرعه زندگی کند. دامپزشکان که در شهر هستند! ایده مزرعه را دیگر مطرح نکرد. ولی نقشه پروفسور شدن برای بستن دهان اطرافیان کارا بود تا بعد مسیر زندگی را به مزرعه ببرد و یک چوپان شود. داشت برعکس قضیه حمار عمل می کرد. مهم رسیدن به نقطه مقصد بود. دیر یا زودش اهمیت چندان نداشت. یک لحظه از عمرش را هم اگر احساس یک دامدار را تجربه می کرد برایش کافی بود.


  • ۹۷/۰۶/۱۶
  • یزدان سلطانپور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی