توجیه المسائل

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

خدا هیچ کس را غریب نکند . مادر بزرگم همیشه با خودش این جمله را تکرار می کرد. هیچ وقت نفهمیدم او که تا به حال خارج از روستای ۱۰۰ خانواری خود زندگی نکرده بود، از چه غربتی صحبت می کرد. تا اینکه خودم آن احساس را تجربه کردم. حداقل گمان می کنم همان احساسی بود که او از آن صحبت می کرد. اوایل مارچ بود. معادل اواسط اسفند ماه. زمانی که یک روز در میان هوا رنگ و روی بهار رو به خودش می گیرد و یک روز هم زمستان سرد. حال و هوای ایام عید که به تنم می خورد کرخت می شوم ولی انگار بلژیکی ها بهار و زمستان سرشان نمی شود. یک دم کار می کنند. اسپانیایی ها به نظر من متعادل ترند ، بین وقتی که صرف کار و زندگی می کنند تعادل هست. این برایم جالب بود که در جنوب اسپانیا افرادی هستند که پایبند به چرت بعد از ظهرند. هیچ وقت توی جمع آنها احساس غریبه بودن بهم دست نداد. من هم مثل آن ها بودم. در یک سال اقامت‌م در کُردوبا‌ی اسپانیا با یک ایرانی هم برخورد نداشتم. عجب عیدی بود. نه سفره ی هفت سینی، نه سبزی پلو و ماهی، فقط چند تا دوست که حال و هوای بهاری داشتند. با یه دعوت ساده از دوستانم برای یک دورهمی برای سال نوی ایرانی، آیفون آپارتمانم چند بار زنگ خورد. دور هم جمع شدیم و من بهار تازه ام را با دوستی هایی که تازه شکوفه کرده بود شروع کردم. هر چه می گذرد اعتقادم بر تأثیر آب و هوا روی خلق و خوی مردم بیشتر می شود. مردم بلژیک مثل هوای همیشه ابری اش، گرفته اند. روزهای اول ورودم به دانشگاه گنت Ghent  هنوز توی حال و هوای اسپانیا بودم. توی راهروی دانشکده چشمم به یکی از دانشجویانی که در یکی از کلاس ها با هم بودیم افتاد. خواستم سلام کنم که رویش را برگرداند و رد شد.

آی اسپانیای عزیز! چه دوری! برای چه باید یک ترم از درسم را در این تبعیدگاه بگذرانم. بعدازظهر روز افتتاحیه درسمان در اسپانیا به مرکز شهر رفتم تا دوری زده باشم. یکی از هم دوره ای هایم که صبح در جلسه معارفه با او آشنا شده بودم؛دیدم.آن طرف خیابان بود، با خودم گفتم امکان ندارد من را از این فاصله ببیند و بشناسد اما چند لحظه بعد اسمم را شنیدم که توی شلوغی خیابان تکرار میشد. خودش بود. من را دیده بود و شناخته بود و مثل کسی که دوست قدیمی اش را دیده باشد از دور دو دستش را بلند کرده بود و تکان می داد و صدایم میزد.. وجودم پر شد از شعف. مثل اولین قلپی که از کوکاکولا می نوشی. مثل شروع تابستان برای دانش آموزان. مثل حس پیدا کردن اولین دوست در دبستان. عکس این حس را یک سال بعد در راهروی دانشکده شهر گنت بلژیک تجربه کردم. جای تعجب ندارد که صادق هدایت اولین اقدام به خودکشی خود را در این شهر مرتکب شد. غربت در این شهر معلق است. حدود ۶۰ دانشجوی ایرانی در این دانشکده درس می خوانند. این تخمینی است که از برخورد با چهره های ایرانی در راهرو دانشکده و غذاخوری آن زدم. حالا ۶۰ یا ۵۰ تفاوت چندانی نمی کند. برای کسی که مدت یک سال هیچ ایرانی ندیده سلام و علیک به زبان مادری و چند جمله احوال پرسی با یک هم زبان غنیمت است. اگرچه این احساس هم دوام چندانی نداشت. من پراشتیاق با هر ایرانی که برخورد می کردم شروع به صحبت می کردم. در همان برخورد اول تمام سؤالات برای آشنا شدن با یک نفر را طرح می کردم. اهل کدام شهر در ایران هستی؟ در چه رشته ای درس می خونی؟ در چه مرحله از تحصیل هستی؟ آنها هم بدون طرح سؤالی مؤدبانه جواب می دادند. مکالمات به دو دقیقه نمی کشید. بعد متوجه شدم بلژیکی ها هم همین طور هستند. من هم اگر مدت طولانی آنجا بمانم خلق و خوی آنها را خواهم گرفت. از همان ابتدا می دانستم که یک ترم تحصیلی خواهم ماند. یعنی ۶ ماه نه بیشتر. لذا تلاشی برای همرنگ شدن با جماعت از خود نشان نمی دادم. خونم هنوز گرمای جنوب اسپانیا را در خودش داشت. با نزدیک شدن عید آگهی گردهمآیی های ایرانی های مقیم در شهرهای بلژیک در شبکه های اجتماعی پر شد. بخاطر نزدیکی شهرهای بلژیک به هم می شد در برنامه های بروکسل و دیگر شهرهای اطراف هم شرکت کرد. قطار در عرض کمتر از یک ساعت ما را وسط شهر بروکسل پیاده می کرد. آگهی مراسم چهارشنبه سوری، جشن شب عید و دیگه برنامه ها را بالا و پایین می کردم. عکس هایی که در آگهی گذاشته بودند به دلم نشستند. از فکرش صرف نظر کردم. من در ایران برای چهارشنبه سوری به خیابان نمی رفتم، حالا چرا باید اینجا اصرار به این کار داشته باشم. مثل افرادی که در تهران به رستوران ایتالیایی می روند و وقتی به ایتالیا می روند دنبال رستوران ایرانی می گردند. در واقع دنبال رفع حس غربتم بودم. میل داشتم عید را با افرادی که دوستم دارند و من آنها رادوست دارم بگذرانم. چقدر غم انگیز است که در جشنی که در آن غریب هستی شرکت کنی. در محیط کاری اگر احساس غربت کنی می گویی برای کار است، پولش برایم مهم است. در کلاس درس غریب باشی می گویی هدفم از شرکت در کلاس کیف کردن نیست یادگیری مطلبی است. ولی در جشن نباید احساس تنهایی کرد. 

ایمیلی دریافت کردم از انجمن دانشجویی دانشگاه گِنت مبنی بر برگزاری جشنواره غذا در دانشکده. از ملیت های مختلف دعوت شده بود تا غذای محلی خود را ارائه دهند. هزینه های مواد اولیه پوشش داده می شد. اگر نیاز به لوازم آشپزخانه خاصی هم داشتیم آماده بودند تا آنها را تهیه کنند. یک لیست از ایمیل دانشجویان ایرانی درست کردم و برای شرکت در این جشنواره درخواست همکاری کردم. جوابی نیامد. چند روز بعد به آن دسته از دانشجویان ایرانی که فکر می کردم ممکن است همکاری کنند حضورا یادآوری کردم. در عین حالی که خود را مشتاق نشان می دادند آیه یأس می خواندند که نمی شود، سخت است، چه درست کنیم؟ ابتدا در ذهنم آمد که آش درست کنیم چون خودم هوس کرده بودم. اما آش را که نمی شود تنهایی درست کرد و خورد. بعد یاد برخورد خارجی ها با غذاهایی که مواد اولیه شان به وضوح دیده نمی شود افتادم و به کوکو سبزی تغییر نظر دادم. یک کوکو سبزی با تمام آن سبزی هایی که در اروپا یافت می شود. پیازچه، جعفری، گشنی، حتی قسمت سبز تره فرنگی و مقداری از سبزی خشک که مادرم برایم آماده کرده بود. یک غذاساز food processor   در اختیار من قرار دادند. با یک  ماهی تابه وکفگیر راهی جشنواره شدم. چند وقت پیش توی مراسمی از دهه فجر که از طرف دانشجویان اسلامی خارج از کشور درسالنی در شهر برگزار شده بود، پرچم های کوچکی از ایران دیده بودم. به اعضای انجمن اسلامی ایمیل زدم و خواستم که برای این روز چند تا پرچم در اختیار من قرار دهند. صبح آن روز رفتم به دفترشان در دانشکده مان. در که زدم جواب آمد ya که به زبان فلمیش یا هلندی به معنی بله است. رفتم تو. همه ی هم دفتری ها ایرانی بودند. دعوتشان کردم که حضور پیدا کنند. آمدند ولی نه از غرفه من چیزی خوردند و نه از غذای غرفه ی دیگر ملیت ها امتحان کردند. غرفه ی ایران تنها میزی بود که پر از پرچم بود ولی پشت میز، افرادی که غذا را آماده می کردند و به دست بازدیدکنندگان می دادند، به غیر از من، ظاهری غیر ایرانی داشتند. البته که شناسنامه و ملیت شان هم غیر ایرانی بود. چشم های بادامی، رنگ پوست تیره، لهجه هایی که "ر" را به خوبی نمی توانند تلفظ کنند. آنها هم دوره ای هایم بودند که دست تنها بودنم را که دیدند، خودشان آمدند و گوشه ای از کار را دست گرفتند.

با تجربه ای که از جشنواره ی غذا دستم آمد فهمیدم که اگر بخواهم برای عید نوروز کاری کنم، خیلی نمی توانم روی مشارکت هم وطن هایم حساب کنم. اما میل به جشن عید نوروز تمام وجودم را تسخیر کرده بود. با هم دوره ای هایم آنقدر صمیمی نبودم که بخواهم آنها را دعوت کنم. حتی اگر می خواستم اتاق زیرشیروانی ام به من این اجازه را نمی داد. با لطیف شدن هوا تصاویر سبزه و سنبل و سیب سرخ  توی سرم تکرار می شدند. به رنگ های توی سفره هفت سین میل داشتم. میز هفت سین مزه اش به این است که میهمان بیاید و چشم هایش را با قشنگی سفره سیر کند. گذاشتن سفره در اتاقم توفیری برایم نداشت. تصمیم گرفتم سفره ای در دانشکده بگذارم. با مسئول دانشجویان خارجی در میان گذاشتم. از این ایده استقبال کرد. یک میز در اختیارم گذاشت.  نقطه ای کنار پنجره انتخاب کردم و آنجا قرارش دادم. از سین های هفت سین چندتایی را توی وسایلم داشتم. در شهر فروشگاه کوچکی بود که مواد غذایی وارداتی از ایران فروخته می شد. از کشک و رشته آشی تا خرمای بم و شیرینی جات. یک سینی حلوا همراه با سماق و سمنو و سنجد خریدم. چند روز مانده به روز اول بهار بود که سفره را برپا کردم. در پر رفت و آمدترین راهروی دانشکده. برگه ای که در آن توضیحی از آنچه روی میز بود تهیه و تکثیر کردم و بر روی میز هفت سین قرار دادم.

 روزهای اول بهار می گذشت و تعداد حلواهای توی سینی که برای پذیرایی روی میز گذاشته بودم کمتر می شد. افرادی که متوجه شده بودند آن لوازم را من آنجا گذاشته بودم سوالاتی در مورد فرهنگ سال نو ایرانی از من می پرسیدند. روزی که حلواها تمام شد حال و هوای نوروز هم از سر من پرید. به سراغ میز رفتم تا جمع اش کنم. پارچه ی چاپی اصفهان آخرین چیزی بود که از روی میز برداشتم. زیر آن چندین نامه به فارسی پیدا کردم که از خوشحالی شان در هنگام مواجه شدن با سفره هفت سین نوشته شده بودند. آن لحظه احساسات رنگارنگ در تمام وجودم می چرخیدند. همان احساسی که هنگام خوردن اولین شیرینی نخودی در صبح روز عید کسب می کنی. همچون خوشحالی کودکان از گرفتن یک اسکناس بزرگ به عنوان عیدی از فامیلی که انتظارش را ندارد. عیدی آن سالم را عمو نوروز زیر سفره هفت سین گذاشته بود.


  • یزدان سلطانپور
  • ۱
  • ۰

بهشت نسیه ای

از من پرسید: "آیا خدایی هست؟"، گفتم: خودت جواب بده. گفت: نیست. و گفتم: تو دروغ می گویی. میل داشتی که این طور می بود ولی به حرف خودت ایمان نداری. آنچه می گویی برای جلب رضایت دیگران است. این طور به حقیقت نخواهی رسید. به گریه افتاد. گفتم: حتی گریه کردن ات هم دروغ است. گریه اش بند آمد. گفت: تو به من حقیقت را نشان بده. گفتم: حقیقت نزد توست. من وجه ای از حقیقت را از زبان تو آموختم. به فکر فرو رفت.  به نظر می رسید در ذهنش مکالمات پیشینمان را مرور می کند و از لابه لای آنها به دنبال پیچیده ترین کلمات می گشت. از نگاه خیره من به چشمانش حواس اش پرت شد. با نگاه ش لحظه ای خواست تا به او بگویم منظورم کدام سخنش بود. ولی صبر نکرد. سؤال دیگری پرسید. چرا من اینقدر در عذابم؟ گفتم چون مقاومت می کنی. شل کن، خودت را بسپار به جریان. کافی است که جریان درست را انتخاب کنی، بعد دیگر کار زیادی نداری. خواهی دید که چگونه با کمترین تلاش مسیر را خواهی پیمود همچون پرندگان مهاجر، همچون ماهی هایی که با جریان های قاره ای حرکت می کنند و لحظه ای خواهد رسید که خودت آن جریان باد می شوی، آب می شوی و نهایتاً خاک می شوی و ساکن. این اعلی ترین مقام است. که ساکن شوی. از سرگردانی درآیی و مأمنی شوی برای سرگردان ها. آنگاه تمام آنچه تکان می خورد را در خود خواهی داشت. تمام آنچه هست. 

با اشتیاق به این کلمات گوش می داد. به او گفتم: آیا این سخن را تو به من نگفتی؟ یادت نمی آید؟ مهم نیست. امروز من برای تو آنها را بازگو می کنم. حرف هایی آشنا. حرف هایی که در وجود تک تکمان هست ولی نیاز به تذکر دوباره داریم تا یادمان بیاید. تو به حرف اکثریت اطرافیانت به دنبال خوشی هستی. می خواهی در همه لحظات شاد باشی. از غم دوری می کنی. از آنچه شاید موجب ترس بشود می گریزی. به راهی که به مقصد آن آگاه نیستی با عذر امکان اشتباه بودن وارد نمی شوی. مدام به دنبال بهانه ای هستی برای خندیدن. خنده هم حلاوت خوداش را برای تو از دست داده. عذابی را که می کشی را مزه مزه کن. بگذار غم تک تک اعضای بدنت را فرا بگیرد و تمام سلول های بدنت هم شکل و هم احساس با تو شوند. غم احساس قوی ایست. از آن دوری نکن. برعکس ازش استقبال کن. نازش کن و فرصت بده تا بیشتر ناز کند. آن را در وجودت پرورش بده. آنگاه خواهی دید که طعم تلخ عذاب هم لذیذ است. پشت هم که شیرینی بخوری طعم شیرینی را دیگر حس نمی کنی، یک قهوه بینشان بنوش. چرا فکر می کنی غم بد است؟ چون روانکاوان این طور می گویند؟ چون کارایی تولید تو را کاهش می دهد؟ چون دیگران می ترسند که غم تو به آنها سرایت کند؟ من به تو می گویم چرا دیگران از غم و تنهایی می ترسند. همان هایی که از ترس هم می ترسند. می خواهند که مدام بخندند. آنقدر بخندند که مغزشان زایل شود. از هر آنچه خنده آور است استقبال می کنند; جوک، شراب، رقص. دیگران را می جویند تا مگر تنهایی باعث نشود به عذابی که در وجودشان از لحظه تولد همراهشان بود فکر کنند. حتی آخر هفته را هم باید با دیگران بگذرانند تا دور باشند از هر احساس غمی. غم کلید رهایی است. هدایت ات خواهد کرد. اوست که تو را پیش خواهد برد. اسم اش را بگذار خدا. آیا تو نبودی که روزی خود را خدا خواندی؟ یادت نمی آید؟  آنچه با درد کسب شده باشد در وجود انسان حک می شود ولی یک دروغ گو حافظه ی کوتاهی دارد. 

هوشیار باش که احساسات می توانند تا بی نهایت تو را همراه خود ببرند. مثل جریان آب های قاره ای. باید آنگاه که باید از آنها دل بکنی و رهایشان کنی. آنها آنقدر درگیر خود هستند که فراموش می کنند تو را همراه خود دارند. هوشیار باش که سرگرم مواد نشوی که تو را مثل خود ساکن می کنند. آنها طلسم هایی می دانند که وجود ات را به موادی از جنس خود تبدیل می کند. با پول همنشین شوی از جنس آن می شوی و فقط می خری. با کتاب همنشین بشی مثل آن فقط روایت می کنی. با ساعت و تقویم همنشین شوی هم ریتم با آنها می چرخی. در حالی که تمامی اینها خیالی اند. آنچه که هست احساس است. انچه می گویم دروغ نیست، تکرار حرف دیگران هم نیست. حقایقی است که در وجود همه ما هست. تنها کافی است یادبگیری آنها را درست کنار هم بچینی. مثل نت های موسیقایی که بازگو کننده حقایقی هستند. مثل نگاه نوزاد در اولین روز ورودش به این دنیا که حقایقی را منتقل می کند ناب و تو خیره می مانی و میل داری آن لحظه جاودان باشد. دوست داری همه لحظات زندگی ات همان طور ناب باشند. همان جاست که تو فراموش کرده ای که لحظه ها وجود ندارند و دوباره در تله ای افتادی که خودت درست کرده ای. تو می خواهی که لحظه ها وجود داشته باشند و همچنان می خواهی آنها را تحت کنترل خود نگه داری. جایی را  سریع طی طریق کنی و جای دیگر را تا بی نهایت کش دهی. به دنبال میانبری برای رسیدن به بهشت.  میل داری چهره ات را در دستانت بگیری و لحظه ای بعد که چشمانت را باز می کنی آنجایی باشی که می خواهی. صبر داشته باش. صبر احساساتت را تیز می کند. متناقض به نظر می رسد، مگر نه؟ صبر سکون نیست که به مکان و زمان وابسته باشد، صبر پایبندی به احساس است. نوازش غم است تا اشکی که ریخته می شود شبیه گلاب روح را جلا دهد، پیش روی در تاریکی است تا مثل غذای لذیذ جا افتاده شود، بالا رفتن از صخره های یخ زده ی سرکوفت است تا شش ها از هوای صاف کوهستان دوباره پر از امید شوند. صبر آن چیزی نیست که عقل به تو ارائه داده. عقل سرسپرده جریان مردم کافر است. همان هایی که بهشت محمد را به درختانی محدود کردند که در زیر آن نهرها جاری است. همان هایی که بهشت را خارج از این دنیا می دانند. همان هایی که نسیه فردا را برای شما مقبول کردند. نترس، بگذار احساساتت تو را به نامعلوم ببرند. نابود نخواهی شد. به وجودت مژده بده که رهاست. هرآنچه اندوخته است ارزشی ندارد. دیگر نیازی به ساعت، به امنیت، به پدر، به خدا ندارد. آنگاه که همه چیز را رها کردی دیگر چیزی جلوی راهت نخواهد بود. دیگر حتی اگر بخواهی نمی توانی مقاومت کنی. دیگر حتی نمی توانی بخواهی. میل به چیزی نخواهی داشت. چرا که دیگر چیزی وجود ندارد، نه سردی و نه گرمی، نه گرسنگی ونه سیری، نه ناسزا و نه ستایش. آنچه که می ماند احساس است. با نهایت اشتیاق به داخل ترس شیرجه می زنی، اشک ها روان می شوند، درحالی که دل قهقهه می زند. و دیگر در عذاب نخواهی بود.

  • یزدان سلطانپور
  • ۱
  • ۰

"بلند شو چمدونت رو ببند فردا صبح با هم می ریم عسلویه". چهره مادرش دگرگون شد. مثل مادر یک حیوان که نوزادش را از او گرفته اند.  پدر منفعل بود. به من اعتماد داشت و آگاه بود به اشتباهی که در طی این سال ها مرتکب شده بود. علی 24 ساله اش شده بود ولی به اندازه یک کودک 10 ساله تجربه نداشت. هرچند انتظاراتش بیشتر از یک مرد 50 ساله بود. می خواست که دیگران به نظر او احترام بگذارند در حالی که نظراتش خام بود. ظاهراً حتی اگر تکلیفی به جا آورده نشود ولی هرمون های انسانی که سیگنال های حق طلبی را مخابره می کنند کار خودشان را می کنند. "چند وقت اگه توی بیابون کار بکنه قدر عافیت رو خواهد دانست". دردسری بود که برای خودم درست کردم. با دخالت در زندگی دیگران مسئولیت دیگری برای خودم درست می کنم. والدینش عواقب این کار را از چشم من خواهند دید. اگر موفق شود که از عرضه خوداش بود و تربیت خوب والدینش و اگر هم شکست بخورد بخاطر شرایط نامساعدی که در اختیارش گذاشتم. همان لحظه پشیمان شدم از حرفی که زدم. کاغذ و قلمی خواستم و شماره و آدرس مهندس نجفی را برایش نوشتم.  گفتم به دفتر شرکت پیمانکاری مراجعه کند و بگوید از طرف من فرستاده شده. این طور حداقل در سایت پروژه این بچه وبال گردن من نخواهد بود. سرکارگر، مدیر شرکت و هزارتا سلسله مراتب اداری دارد تا برسد به بنده. گمان کردند یک مهندسی عمران گرفته و باید که وزیر شود. آنجا که برسد متوجه می شود صدها نفر دیگر با همان مدرک دانشگاهی و چه بسا بالاتر از آن و از دانشگاه های مطرح تر با سر و وضع خاکی انتظاراتشان به یک درصد این بچه لوس هم نمی رسد. آنها باید شکم زن و بچه شان را سیر کنند و اقساط خانه و ماشین شان را پرداخت کنند. هرچه مافوق شان دستور می دهد را علی رقم مخالفت باطنی باید قبول کنند و بدون کلمه ای مخالفت فوراً اجرا کنند.

به دو هفته نخواهد رسید که برخواهد گشت ور دل پدر و مادرش. با این قول امشب من حداقل از این بحث خاله زنکی که مملکت خراب است و کار نیست و چه و چه راحت شدیم و این بچه هم خواب هایی با رنگ و تصاویر متفاوتی خواهد دید.  والدینی که سال ها چشم هایشان را بستند و خواب های خوش برای فرزندانشان دیدند امروز متوجه شدند که آن خواب ها خیالاتی خام تر از ساده اندیشی های دور بساط تریاک است. با این که می دانند فردا اثر این وهم از بین خواهد رفت ولی همچنان دوست دارند تا به خیالاتشان دامن بزنند و داستان را ادامه دهند. مادرش که از شُک در آمد شروع کرد: "علی که از عسلویه برگشت برایش آستین بالا می زنم و براش زنی می گیریم و او هم سر و سامان خواهد گرفت". از مبداء راه نیافتاده برنامه مقصد را چیده اند. بی خبر از اینکه راه طولانی است و مسافر نابلد. چقدر باید راه رفته را برگردد و دوباره راه دیگری را اختیار کند تا مگر روزی به مقصد برسد. این شأن و منزلتی هم که در خیالات خودشان چیده اند فقط در افسانه های سیندرلا و شاهزاده ها پیدا می شود. ای کاش امشب را هم تحمل می کردم و در کار این خانواده دخالت نمی کردم و عاقبت کار این بچه مامانی هم مثل برادر تحصیل کرده اش به بازار پر دوز و کلک ختم می شد و همه خوش و خرم به زندگی خودشان ادامه می دادند. حتماٌ خیر در این بود که در این شب این حرف از دهان من بیرون بپرد.      


  • یزدان سلطانپور
  • ۱
  • ۰

بهلول تصمیم به دیوانگی نگرفت، آن یک عکس العمل ناخودآگاه بود. آنچه در رفتار دیگران می دید به نظرش دیوانگی می آمد. راه مقابله با آن را نه در پند بلکه تلاش برای همرنگ شدن با اطرافیانش یافت. رفتارهای دیوانه وار او پیوستگی نداشت. امری که اثبات می کند که او به راستی دیوانه نبود. هر رفتار خارج از چارچوب اجتماعی او را در درک بهتر آن چارچوب یاری می رساند.  فاصله گرفتن از یک شی اجازه بررسی جامع تر آن را می دهد. در عین حال که در متن جامعه بازی می کرد خود را در جایگاه ناظر خارجی نیز می دید. مثل کارگردانی که بازیگری نقش اصلی را نیز خود بر عهده دارد. این کار را نه منظور تفریح بلکه برای رفع نیاز انجام می داد. نیازی همانقدر حیاتی برای جان که خوردن و آشامیدن برای جسم. در صورت عدم جوابگویی به سؤالات درونی اش، به اختلال شخصیت سوق پیدا می کرد. مواجهه با رفتارهای غیرعقلایی اطرافیانش مسیر در پیش گرفته اش را برای او زیر سؤال می برد. درگیری مداوم صحت اعتقاداتش برای او چاره ای جز آزمودن عملی آنها در جامعه نگذاشته بود.

آنچه من انجام می دهم درست است یا آنچه آنها به من می گویند؟

ندای درون در موقعیت های فراوانی آزمون خود را پس داده بود. به پیامبر درونش ایمان کامل داشت. اطمینان داشت آن مسیر رشدی که اتخاذ کرده صحیح است. صرف دانستن مسیر کفایت اش نمی کرد. چرایی اعمالش عقل او را با دل اش در جنگی بی آتش بس قرار داده بود. سپردن راهنمایی مسیر به جانی نازپرورده و ظریف خطر رها شدن در بیابان های بی نشان زندگی صوفی مسلکانه را به همراه خواهد داشت و سپردن آن به عقل ترس از خطر و نهایتاً پیوستن به خیل عظیم راه نابلدان. از تجارب گذشتگان برای اثبات صحت اعقتاداتش باید بهره می برد. آثار عملکرد گذشتگان را در رفتار معاصران جستجو کرد. به طور مسلم، انسان هایی قبل از او هم قصد طی مسیر صحیح را در ذهن پروراندند.  آنها هم قدم هایی برداشتند. ردپای آنها در جامعه امروز باید باقی مانده باشد. اگرچه اکثریت دست بر دوش فرد جلویی خود راه بروند و از وجود ردپا خبری نداشته باشند ولی حرف هایی شنیده اند و رفتارهایی از پدران خود آموخته اند. کافی است تو را امین بدانند. آنگاه راز دل ها را بی پروا بیان می کنند. از بین تمامی حرف ها و حرکاتی که به عنوان راز در خود انبار کرده اند تکه های عتیقه ای یافت می شود که ارزش آن را گنج یابان می شناسند.

بهلول به دنبال آن نقشه ی گنج بود. می دانست چه عملی ارزش دارد و چه عملی بی ارزش است. تنها نیازداشت تا به آن نزدیک شود. نه در کنج خانه و خانقاه آن را یافت نه در مسجد و دانشگاه. راستی را در کلمات ناگفته مردم می دید. در چشمانشان زمانی که حرف می زنند.  


  • یزدان سلطانپور
  • ۱
  • ۰

مدام پشت رئیس اداره حرف بود. به محض ورودش به دفتر حتی به خودشان زحمت نمی دادند ادای کار کردن را درآورند. شروع می کردند پشت کسی دیگر حرف زدن. در مورد ارباب رجوعان که چگونه زیاده خواه شده اند، در مورد حقوق و پاداش هایی که واریزشان به تعویق افتاده یا اگر خبرهایی از این دست نبود در مورد وقایع سیاسی کشور و جهان. رئیس که بابت بازدید از اداره خارج می شد هر کس تلاش می کرد عرصه قدرت را تسخیر کند و به بقیه بفهماند که قدرت واقعی من هستم. مصداق ضرب مثل شهر که بی کلانتر شد قورباغه هم هفتیر کش می شود. توی محیط کوچک مقاومت در برابر جریان رایج برای شخص گران تمام می شود. حتی کسی تلاش برای عوض کردن بحث نمی کرد وگرنه امکان داشت به طرفداری گروه مورد نقد محکوم شود. رویکردی که من اتخاذ کردم پرهیز از همنشینی با آن دسته از کارمندان بود. اگرچه با این کارم از حمایت اکثریت محروم می شدم. جوکی که دوران دبیرستان یاد گرفته بودم در مورد این دوران من صدق می کند: اینکه در سربازی یا سیگاری می شی یا کونی، خدا رو شکر من سیگاری نشدم. گمان می کردم با حضور در یک اداره تخصصی دو سال سربازی ام به هدر نمی رود. با مقداری تلاش و چاشنی کردن پارتی دوره اجباری خدمت را به اداره ی دولتی منتقل کردیم. به قول یکی از هم خدمتی ها: فرق نمی کند به عنوان یه سرباز پایه لب مرز مأمور به خدمت شوی یا به عنوان شاه در قصر سعدآباد، همین که بالاجبار آنجایی زجرآور است. 

اداره سه دفتر داشت بعلاوه آبدارخانه که حوضه استحفاظی آبدارچی بود. در طول آن دو سال خدمت یک بار بیشتر داخل آن را ندیدم و آن هم برای کمک به آبدارچی در حمل وسیله ای سنگین  بود. سرویس بهداشتی هم جایی نیست که کسی بخواهد به آن پناه ببرد. از بین سه دفتر وسیع ترین و شیک ترین ازان رئیس بود. آنجا هم مثل آبدارخانه بدون حضور صاحبش ورود ممنوع بود. لذا گزینه های موجود برای یک مأمور بدون میز و صندلی پرسه زدن بین این دو دفتر بود. دفتر کوچک تر نصف اش به بایگانی پرونده ارباب رجوعان اختصاص داشت و نصف دیگرش میز مهندس اشرفیان بود. مأمن من صندلی جلوی میز اشرفیان بود که وقتی ارباب رجوعی وارد می شد بلند می شدم تا جایم را به یکی از آنها بدهم. اشرفیان منجی من در برابر بیکاری و پرت و پلا گویی های دیگران بود. به محض اینکه ارباب رجوع آنجا را ترک می کرد ندا می داد تا به دفترش برگردم. تقارب سنی بود یا هر عامل دیگر، یک هم سلولی خوب در این زندان بود. هرجا که می خواست بازدید برود کار کوچکی هم برای من می تراشید تا همراهش باشم، عکس بردار، یادداشت بردار یا حتی ذکر عنوان کلی کمک دست یا نیروی کمکی برای رئیس کفایت می کرد تا اسم من را هم در برگه مأموریت چند ساعته بیاورد. در اداره غیر از آنچه اشرفیان انجام می داد کار دیگری نبود. اگر همه کارمندها، غیر از او حذف، می شدند در روند پیشرفت کارها اختلالی ایجاد نمی شد. 

آن روز اشرفیان بازدید بود و من استثناعاً همراه اش نبودم. رئیس که وارد دفتر شد صحبت ها هدایت شد سمت عملکرد اشرفیان. این یک استراتژی قدیمی ولی کارا است. افراد برای پوشاندن سکونشان جلوی راه دیگران را می گیرند. بطور ضمنی این در و آن در زدن اشرفیان را و تعداد زیاد بازدیدهایش را به ماشین جدید و سر و وضع نواش ارتباط دادند. دهان من را که سیمان گرفته بودند. آنقدر ناگهانی اتهام وارد شد که قاضی که بماند، منشی جلسه را نیز از تحریر باز می داشت. اگرچه در چهره رئیس احساسی دیده نمی شد. نه می شد برداشت کرد که تعجب کرده و نه مؤکد حرف های زده شده است. واقف به غیب هم باشی دل چرکین می شوی از شنیدن این حرف ها. در ذهن آلوده آنها تنها دلیلی که کارمندی دست به کار شود را رشوه می دانستند. کارمندی که از بابت کم کاری بازخواست نمی شود و جیره ماهانه اش سر جایش خواهد بود چرا باید تلاش کند. شایعه خالی بودن پست مدیریتی هم که نیست که بگوییم شیرین کاری می کند تا به آن جایگاه برسد. اصلاً رویکرد ارتقای شغلی را خود آنها بهتر می دانند. با نان سنگگ کنجد زده گرم و پنیر لیقوان به میز رئیس بردن، در هنگام ورود رئیس به سختی از پشت میز بلند شدن و با سری رو به زیر دست را روی سینه گذاشتن، تعارفات و زبان ریختن ها جا را در دل رئیسی باز می کنند که خودش هم با این رویکرد به آن جایگاه رسید. 

سالها است که از جلوی آن اداره رد می شوم ولی گردنم یاری نمی کند تا سری برگردانم و نگاهی دوباره به آن زندان بکنم. از اشرفیان خبری ندارم ولی احتمالاً باید از آنجا رفته باشد. نه اینکه لزوماً ارتقایی در کار بوده باشد بلکه صرفاً محیطی دیگر برای ادامه خدمت اش پیدا کرده است. شاید هم واداده باشد و همسو و همرنگ دیگران شده. پناه می برم به گمانه اولم که یک شریف در هر جایگاهی شریف می ماند. 

  • یزدان سلطانپور
  • ۱
  • ۰

برای انجام این کار نیاز بود تا از روستا خارج شوم. آنجا نمی شد. روستا با کتاب و دفتر رابطه خوبی ندارد. اجازه داری تا آن حد که دیگران بلد هستند یاد بگیری. در روستا کارها همگانی انجام می شود. همه در همه چیز مشارکت دارند حتی اگر شده در حد یک کلمه یا یک نگاه. کسی اجازه ندارد به تنهایی کاری را پیش ببرد. تهدیدی خواهد بود برای دیگران. مردم از هر چه نمی شناسند واهمه دارند. نباید کسی به تنهایی قدرتمند شود. قدرت را مردم به یک نفر از میان خود اختصاص می دهند و از او می خواهند تا طبق نظر آنها قدرت را به کار ببرد. این قدرتی تحت کنترل است و ترسی ندارد. شامه قوی مردم روستا زود حضور چیزهای ناشناخته را تشخیص می دهد. کتاب ها خطرناک اند. آن از بابیت و بعد کومونیسم و بعد معلوم نیست چه چیزهای دیگری در این کتاب ها به خورد جوانان بدهند که قصد برچینی سنت ها به سرشان بزند و روستا نابود شود. پیش فرض بر این است که آنهایی که سرشان توی کار خودشان هست نهایتاً هیله ای برپا خواهند کرد و بر دیگران سلطه خواهند گرفت. بهتر است از کاری که انجام می دهی دیگران سر درآورند و گرنه آن را بحساب هیله می گذارند. همه باید مطمئن باشند که سر هر کس به کاری آشنا گرم باشد. حیطه کارهای مجاز تعریف شده است. نویسندگی در آن نیست. شاعر و مرشد، تعزیه گردان و معرکه گیر در آن هست ولی نویسنده نیست. همه به شک به من نگاه می کردند. سردرنمی آوردند ساعت ها در خانه چه می کنم. طعنه می زدند که مگر تو زنی که همه  روز را در خانه می گذرانی؟ دار قالی را علم کرده بودم ولی کسی باور نداشت که قالی در حال بافته شدن باشد. صدای کوبیده شدن شانه بر روی پودهای قالی شنیده نمی شد. حتی برای دل خوشی دیگرن هم دستم به نخ های فرش نمی رفت. همه می دانستند که دست من خودکار است و چشمانم به دفتر ولی می خواستند بدانند که آنچه روی کاغذ نوشته می شود چیست. شعر است؟ برای ما بخوان. دلم می خواهد نوشته هایم را برای آنها بخوانم ولی از عکس العمل شان می ترسم. سرکوفت هایی که بعد ازخواندن اولین نوشته ام پدرم تحویلم داد کفایت می کند. 

برای همین باید می آمدم به شهر. در شهر نیز مانند روستا همه در جریان کار دیگران قرار می گیرند با این تفاوت که وسعت بیشتر است، گزینه های موجود برای انتخاب بیشتر است، عرصه مانور وسیع تر است. ولی ماهیت شان یکی است. اینجا کسی واهمه دسیسه ندارد. حداقل از یک نفر نمی ترسند. ترسشان چیزهای بزرگتری است. چیزهایی که من رو هم می ترسانند، مرض های واگیردار، آشوب، جنگ.  نویسندگی در لیست شغل های شناخته شده شهر آمده شده. نویسنده کتاب، نویسنده فیلم نامه، خبرنگار روزنامه، و شاخه های دیگر که می توانم خودم را راحت در آنها بگنجانم. اینجا ناشری هست، نویسنده ای و خواننده ای. حتی اگر کسی مطالب را نخواند ولی یک خواننده باالقوه بحساب می آید چرا که مخاطب مطلب نوشته شده است. همان روزهای اول که به شهر رسیدم نزد ناشری رفتم و او کار من را تأیید کرد. گفت هر آنچه در حال نوشتن آن هستی را به سرانجام برسان و تحویل انتشاراتی ما بده. بابت آن هم مقرری ماهانه ای برای پوشش هزینه های روزانه زندگی ام اختصاص داد. در شهر به این نتیجه رسیدند که نیاز است چند نفری مسئولیت نوشتن افکارعمومی را به عهده بگیرند. افکار عمومی لزوماً آن حرف هایی نیست که در کوچه و خیابان گفته و شنیده می شود. آنها افکاری هستند پراکنده در فضا که به عموم تعلق دارند. تجمیعی از احساسات، نیازها و حرف های ناگفته مردم. افکارعمومی قابلیت تبدیل به کلمه را دارند یا حداقل با کلمات قابل توصیف اند. تنها آن دسته از افراد که گیرنده های قوی داشته باشند قادر به دریافت و کدشکنی آنها هستند. همه به این گیرنده ها مجهز هستند فقط تنظیم نیستند در نتیجه چیز شفافی دریافت نمی کنند. 

خارج شدن از محیطی که به آن عادت کرده ایم دشوار است. محیطی که سال ها بدن با آن اخت کرده. از هوا و خوراک آن مصرف کرده و با ریتم آن بیدار شده و به خواب رفته. تنظیمات من منطبق با موج روستا است. حتی سخت است به خود بقبولانم که کسی در اطراف من سرک نمی کشد و قصد طعنه زدن ندارد. محیط شهر که زمانی ایده آل من بود امروز از ارزش اش در نگاه من کاسته شده چرا که برای برآورده کردن نیازهای من هزینه ی بالایی می طلبد. این همان مدینه فاضله ای  بود که در ذهن پرورش می دادم. آنچه در ذهن ما می گذرد یا هم اکنون وجود دارد، یا وجود داشت و یا به وجود خواهد آمد. این شرایط بیرونی وجود داشت فقط اینکه من در آن خود را فردی پرکار و همسو با شرایط می دیدم. خود را فردی قابل انعطاف تجسم می کردم که ساعات طولانی از روز را به نوشتن اختصاص می دهد. شاید نیاز به زمان است یا شاید من اشتباه کرده ام. این دوراهی است که هر فرد که تصمیم می گیرد به آن دچار می شود. مزاحمتی نمی بینم غیر از خواسته های ناشندی خودم. داشتن رفاه روستا و وسعت حیطه عمل شهر. در حالی که این دو با هم قابل تلفیق نیستند، در یک مکان و یک زمان تجمیع نمی شوند. اصلاً مخالف هم اند. اگر یکی باشد دیگری از آنجا خواهد رفت. باید یکی را از میان آن دو انتخاب کرد. این عادات روستایی و مزه شیرین آنها دست بردار من نیستند. به محض اینکه فرصتی دست دهد تا از آنها بهره مند شوم دریغ نمی کنم. در روستا چه سحرو یا چه ظهر از رخت خواب بیرون می آمدم و پای دفتر و دستک خود می رفتم کسی شکایتی نمی کرد. کفایت می کرد که حداقل وظایف روزانه را بجا آورد، کارهایی که دست جمع کمتر از نیم ساعت بطول می کشید. در شهر یک ساعت بعد از طلوع آفتاب دفتر تحریریه انتظار نویسندگان را می کشد. این زندان که مردمان شهر خود را روزانه 8 ساعت محکوم به حبس در آن می کنند. مثل یک شبکه رادیویی باید صبح شروع به کار کنیم و در ساعات اداری به تولید برنامه هایی برای سرگرمی مخاطبان بپردازیم. ولی آن کلماتی که در فضا هست لزوماً خوشایند آنها نخواهد بود. اگرچه برخواسته از خودشان باشد. آنها حقایقی هستند که به مزاج بسیاری تلخ می آید. همان کلماتی که ازانها گریزانند. اگر پذیرای آن حقایق بودند آنها را در فضا رها نمی کردند. به آنها می پرداختند، پرورش شان می دادند و آن را به کمال خود می رساندند. همان طور که فکر مکانی مطلوب برای نوشتن را من در وجود ام پرورش دادم تا به این مکان رسیدم. ناشر مطالبی شیرین می خواهد که فروش برود. حرفی نو، حرفی که مردم ندانند، حرفی که وجود ندارد. واقعیت را طور دیگری ارائه کردن. کافی است فن اش را بلد باشی. چند حقیقت غیرقابل تجمیع را کنار هم بگذاریم می شود آن چیز شیرینی که فروش می رود. مثل زندگی خوب یه روستایی در شهر


  • یزدان سلطانپور
  • ۱
  • ۰

رفت و ماند

جنگ بود دیگه. ما هم مثل همه وحشت می کردیم و کیف. ما مظلوم واقع شدیم. صدام بود که بمباران می کرد در حالی که ما داشتیم زندگی عادی مان را می کردیم. باید از زندگی معمولی مان دفاع می کردیم و گرنه می آمدند و همه چیزمان را از ما می گرفتند. همه جا کم کم داشت خراب می شد. خاک را نباید از دست داد. هر چی خراب بشه رو می شه دوباره از نو ساخت ولی اگر زمین نباشد روی چه بسازیم؟ جنگه دیگه، حلوا که پخش نمی کنند (ولی از حلوا هم شیرین تر است!) زندگی در جریان بود. بچه ها به دنیا می آمدند، اتوبوس ها مسیر همیشگی خود را طی می کردند، کارمندهای بانک حواله ها را صادر می کردند و تابستان بعد از بهار می آمد. 

ولی دیگه تمام شد، دیگه نه دلهره کشته شدن عزیزان هست و نه کنجکاوی از بابت وضعیت جبهه ها. به جنگ عادت کرده بودیم. دوستش داشتیم. هنوز هم داریم. دلمان برای اون احساسات تنگ می شود. برای همین برایمان فیلم های آن دوران را درست می کنند. های، یادش بخیر. چه بدبختی دلپذیری بود. و امروز موضوعی نداریم که برایش غصه بخوریم. صبح ها دیگر به انتظار شنیدن خبر تازه ای از رخت خواب بیرون نمی آییم. می توانستیم تا پایان عمر همین طور در شرایط جنگی بگذرانیم و قر بزنیم. چون تقصیر کس دیگری بود. مرگ بر او (ولی دستش درد نکنه، عمراش بلند باد). تصمیم ها را دیگران می گرفتند. ما نظری نداشتیم. اگر هم داشتیم در حد مطرح کردن با همسایگان و بغل دستی توی صف کوپن بود.  خوشبختانه هنوز سرگرمی گرفتن اقلام کوپنی را داریم. خدا این رو از ما نگیره. البته می تونستیم یک تصمیم بگیریم، باشیم سر خونه و زندگی مون یا مثل بعضی ها فرار کنیم. مثل پسر همسایه بالایمون، که می گن رفته خارج. وضع مالی شون خوب نیست. پسره هم یک دیپلمه بود. از این دانشجوهایی که توی جریان بسته شدن دانشگاه ها موند خونه و از جیب بابای بدبختش می خورد. همون بهتر که رفت. یک نون خور کمتر. ولی بابا و مامانش خیلی غصه می خوردند. حتی بیشتر از اون بابا و ننه هایی که بچه هاشون رفته اند جبهه و خبری ازشون نیست، اسیرند یا مفقود الاثر. یک جورهایی هم شرمنده اند. که پسرشون به جای اینکه مثل بقیه جوون های محل بره از خاک میهن دفاع کنه، در رفته. بیشتر شرمنده می شن وقتی حرف هایی که پشت سر پسرشون گفته می شه را بشنون. یا شاید هم شنیده اند. که منافق بود و رفت عراق به جبهه دشمن کمک کنه. از این جوان ها بود که سرشون درد می کرد برای آشوب. همیشه دستش یه کتاب بود. ما که نمی دیدیم موضوع اش چیه. با روزنامه همه شون رو جلد می کرد. خوب معلومه دیگه از این کتاب هایی بود که منافق ها بین جوون ها پخش می کردند. ولی یکی دیگه از همسایه ها می گفت این پسره رفته هند. رفته زاهدان و از اونجا از پاکستان زمینی رفت هند. اسم هند که میاد یاد معلم تاریخ کلاس نهم ام می افتم که می گفت که دسته هایی از ایرانیان در زمان جنگ های مختلف (مثلاً حمله اعراب) به هند پناه بردند. امروز جمعیتی در بمبئی به اسم پارسی ها هستند که بازمانده های همان زرتشتیانی اند که خواستند آیین خودشان را حفظ کنند و در خاک آبا و اجدادی خود تحت فشار بودند و لذا مهاجرت کردند. وقتی گفتند پسر همسایه رفته هند تمام این تصاویر اومد توی ذهنم. احتمالاً اون هم رفته به بمبئی پیش ایرانی هایی که قرن ها پیش مهاجرت کردند. وقتی با زنم در مورد پسر همسایه صحبت کردم که رفته هند گفت: "پسره بنگی، مادرش داره دغ می کنه". دیگه با زنم نه در مورد اون پسر، نه هند، نه مهاجرت صحبتی نکردم. اون مثل همه به جوان هایی که رفتند جبهه و جونشون را از دست دادند احترام می ذاره. احساس می کنم به من به چشم حقارت نگاه می کنه که چرا من جبهه نرفتم. هر چند هیچ وقت کلامی ابراز نکرد ولی از نگاهش وقتی از کنار حجله های شهدا سر کوچه ها رد می شیم می شد دید که حسرت می خورد که یک لحظه جای زن آن شخص باشد و احترام ملت رو جلب کند. آخه احمق فکر زندگی بعداش را نمی کند. هم آن احترام را می خواهد و هم یه زندگی مرفه. متوجه نیست که آنچه مردم قدردانی می کنند صبر آن زن در برابر رفاه از دست رفته است. در هر صورت جنگ تمام شد و دیگر فرصت برای جانبازی و شهید شدن نیست. از پسر همسایه خبری نیست. اون اوایل که رفته بود می گویند از خارج نامه می رسیده ولی انگار دیگر نامه اومدن قطع شد. هنوز حرف های جدیدی در مورد پسر همسایه در می آید. که جزو منافقانی بود که در کردستان گرفتند. یا اینکه الان در اروپا دم و دستگاهی به راه انداخته، یکی حتی می گفت رفته آمریکا توی کارواش کار می کنه. ولی برای من همچنان آن پسر لاغر کم حرف که نگاهی دقیق داشت در کوچه و خیابان های شلوغ بمبئی تصویر می شود. یه طوری بهت نگاه می کرد انگار به اسرار درونت دسترسی پیدا می کنه برای همین می ترسیدم باهاش حرف بزنم حتی در حد سلام و احوال پرسی. اگه واقعاً رفته باشه هند و یه روز برگردد باهاش حرف می زنم بدون اینکه اینبار بترسم.   


  • یزدان سلطانپور