توجیه المسائل

  • ۱
  • ۰

"بلند شو چمدونت رو ببند فردا صبح با هم می ریم عسلویه". چهره مادرش دگرگون شد. مثل مادر یک حیوان که نوزادش را از او گرفته اند.  پدر منفعل بود. به من اعتماد داشت و آگاه بود به اشتباهی که در طی این سال ها مرتکب شده بود. علی 24 ساله اش شده بود ولی به اندازه یک کودک 10 ساله تجربه نداشت. هرچند انتظاراتش بیشتر از یک مرد 50 ساله بود. می خواست که دیگران به نظر او احترام بگذارند در حالی که نظراتش خام بود. ظاهراً حتی اگر تکلیفی به جا آورده نشود ولی هرمون های انسانی که سیگنال های حق طلبی را مخابره می کنند کار خودشان را می کنند. "چند وقت اگه توی بیابون کار بکنه قدر عافیت رو خواهد دانست". دردسری بود که برای خودم درست کردم. با دخالت در زندگی دیگران مسئولیت دیگری برای خودم درست می کنم. والدینش عواقب این کار را از چشم من خواهند دید. اگر موفق شود که از عرضه خوداش بود و تربیت خوب والدینش و اگر هم شکست بخورد بخاطر شرایط نامساعدی که در اختیارش گذاشتم. همان لحظه پشیمان شدم از حرفی که زدم. کاغذ و قلمی خواستم و شماره و آدرس مهندس نجفی را برایش نوشتم.  گفتم به دفتر شرکت پیمانکاری مراجعه کند و بگوید از طرف من فرستاده شده. این طور حداقل در سایت پروژه این بچه وبال گردن من نخواهد بود. سرکارگر، مدیر شرکت و هزارتا سلسله مراتب اداری دارد تا برسد به بنده. گمان کردند یک مهندسی عمران گرفته و باید که وزیر شود. آنجا که برسد متوجه می شود صدها نفر دیگر با همان مدرک دانشگاهی و چه بسا بالاتر از آن و از دانشگاه های مطرح تر با سر و وضع خاکی انتظاراتشان به یک درصد این بچه لوس هم نمی رسد. آنها باید شکم زن و بچه شان را سیر کنند و اقساط خانه و ماشین شان را پرداخت کنند. هرچه مافوق شان دستور می دهد را علی رقم مخالفت باطنی باید قبول کنند و بدون کلمه ای مخالفت فوراً اجرا کنند.

به دو هفته نخواهد رسید که برخواهد گشت ور دل پدر و مادرش. با این قول امشب من حداقل از این بحث خاله زنکی که مملکت خراب است و کار نیست و چه و چه راحت شدیم و این بچه هم خواب هایی با رنگ و تصاویر متفاوتی خواهد دید.  والدینی که سال ها چشم هایشان را بستند و خواب های خوش برای فرزندانشان دیدند امروز متوجه شدند که آن خواب ها خیالاتی خام تر از ساده اندیشی های دور بساط تریاک است. با این که می دانند فردا اثر این وهم از بین خواهد رفت ولی همچنان دوست دارند تا به خیالاتشان دامن بزنند و داستان را ادامه دهند. مادرش که از شُک در آمد شروع کرد: "علی که از عسلویه برگشت برایش آستین بالا می زنم و براش زنی می گیریم و او هم سر و سامان خواهد گرفت". از مبداء راه نیافتاده برنامه مقصد را چیده اند. بی خبر از اینکه راه طولانی است و مسافر نابلد. چقدر باید راه رفته را برگردد و دوباره راه دیگری را اختیار کند تا مگر روزی به مقصد برسد. این شأن و منزلتی هم که در خیالات خودشان چیده اند فقط در افسانه های سیندرلا و شاهزاده ها پیدا می شود. ای کاش امشب را هم تحمل می کردم و در کار این خانواده دخالت نمی کردم و عاقبت کار این بچه مامانی هم مثل برادر تحصیل کرده اش به بازار پر دوز و کلک ختم می شد و همه خوش و خرم به زندگی خودشان ادامه می دادند. حتماٌ خیر در این بود که در این شب این حرف از دهان من بیرون بپرد.      


  • ۹۶/۱۲/۲۲
  • یزدان سلطانپور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی