توجیه المسائل

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نمایشگاه احساس

احساسات بازدیدکنندگان باارزشترین دستمزد برایم است. رویارویی با واقعیتی جدید چهره هایشان را متلاطم می کند. هیچ کس از برگزاری نمایشگاه خبر نداشت غیر از معاونت فرهنگی سازمان که مجوز را صادر کرد و نگهبان دیشب. زیباترین احساسات نزد افرادی آشکار می شد که با پرتره چهره خود روبرو می شدند. آقای منتظری مقابل تابلوی خودش ایستاده بود. نگاهش شبیه همان وقت هایی بود که گاهی خودم را جلوی آینه دستشویی پیدا می کنم. وقتی متوجه حضور من شد پرسید:

-"این رو کِی از من کشیدی؟"

  وقتی داشتی چای می ریختی.

شاید هیچ وقت در این حالت نبوده. این نقاشی تصویری بود که من از او داشتم. طرح های زیادی از آقای منتظری زده بودم. از میز کار من به در آبدارخانه دید دارد. میز و صندلی منتظری هم نزدیک به در ورودی آبدارخانه است. از چهره ی او در حال خواندن روزنامه، موقع خروج از آبدارخانه و حتی در حالت چرت زدن طرح زدم. آنچه به نمایش گذاشته شده بود ترکیبی از همه ی آنها بود. واقعیت نداشت ولی نزدیک ترین حالت به حقیقت بود. نیاز نبود این توضیحات را به او بدهم. کافی بود که به او بفهمانم که لحظاتی که به آبدارخانه می روم و از او می خواهم چای برایم بریزد حواسم به چهره ش است. کافی است که باور کند که دیده می شود، وجود دارد. لبخندی که در جواب سخن من خلق کرد شبیه همانی بود که در تابلوتصویر شده بود.

شک داشتم دکتر رجب پور هیچوقت با تابلوی چهره خودش روبرو شود. مطمئن بودم که امروز به دفترش می آید. نگرانی ام از سر به زیری اش بود. با سرعت از راهرو رد می شد تا با کسی روبرو نشود. به کسی سلام نمی کرد و در جواب سلام افراد آرام جواب می داد. چهره ی آشفته ای داشت. انگار همیشه در حال فکر کردن به مسئله ی مهمی است. مثل مردانی که منتظر فارغ شدن زنشان بیرون در زایشگاه بی قرارند. به نزدش رفتم. سرش را سمت من کرد و سریع و صریح گفت: "خیلی قشنگ کشیدی". دوباره سرش را رو به تابلو کرد. نیازی به گفتن کلمه ای نبود تا خرسندی اش را ابراز کند، رضایت در چهره اش فوران می کرد. میل داشتم تابلو را بردارم و همان جا به او هدیه بدهم. تصمیم گرفتم تا عصر صبر کنم و بعد از جمع کردن نمایشگاه هر تابلو را در یک بسته بندی روی میز کار صاحبان پرتره بگذارم تا فردا  صبح هم شگفتی دیگری نصیبشان شود. از برنامه ای که چیدم راضی بودم. دستم را لحظه ای روی شانه دکتر گذاشتم و او را با خودش تنها گذاشتم.

کارمندانی که با سرویس رسیدند همان طور حرف زنان یکی یکی متوجه وجود تابلوهای آویزان شده می شدند. صحبت شان را قطع نمی کردند فقط موضوع آن عوض می شد. پیوسته از یک تابلو به تابلوی دیگری می پریدند و به شناسایی صاحبان آن چهره ها می پرداختند. آنهایی که نام، سمت یا عنوان کاری صاحب چهره را می دانستند با شوق دانایی خود را به رخ بقیه می کشیدند. چهره هایی هم بودند که قادر به شناسایی شان نمی شدند. تردید دارم که از کیفیت نقاشی بوده باشد. حتی اگر عکس آن پرسنل را به آنها ارائه می کردی گمان نمی کنم ابراز آشنایی می کردند. جای خرده گیری نیست. چه بسا بنده هم از حضور بعضی ها در اطرافم غافل باشم. هم مسیر که نباشیم متوجه حضور هم نمی شویم. چهره افرادی که امروز به نمایش گذاشته شده بود از دید خیلی ها پنهان بود. این بدین معنی نیست که نقش ناچیزی در برپا ماندن و پیشبرد اهداف سازمان ایفا می کنند. برعکس، به نیاز به آن دسته از افراد که سر و صدای زیادی دارند باید شک کرد. آنهایی که دست و پا می زنند تا دیگران از وجود آنها با خبر باشند.

خانم شکری بعد از اینکه یک دور کامل زد و مطمئن شد از چهره  او تابلویی نیست، با حالت طلبکار پرسید: "چرا پرتره من را نکشیدی؟" برای این لحظه آماده بودم و جوابی آماده داشتم. "نیازی نبود، خودتون تابلو هستید". همکارانش که از نمایشگاه این قدر هیجان زده نشده بودند که از به وجود آمدن این مکالمه منتظر ادامه مجادله بودند. مثل افرادی که به خواندن نقد فیلم ها و دنبال کردن زندگی بازیگران بیشتر علاقه نشان می دهند تا خود فیلم. مثل یک بازیکن شطرنج سعی کردم حرکت بعدی او را پیش بینی کنم و جوابی برایش آماده داشته باشم ولی تعجب آور نیست که از شخصیتی متفاوت بازخوردی کاملاً متفاوت بربیآید. او مثل من فکر نمی کند تا مثل من رفتار کند. در نتیجه همیشه در هاله ای از ابهام در ریارویی با افراد با شخصیت متفاوت خواهیم بود. " توی دماغ این یارو چی دیدی که توی چهره من ندیدی؟" رویم را سمت تابلو کردم. شخصیت صاحب پرتره بخاطرم آمد. تصاویری از احترام و قدرت جلویم ظاهر شدند. تذکری که به مدیر سازمان در مورد پیروی از پروتکل ها داشت بین همه آنها پررنگ تر بود. با احترام و اقتدار صحبت می کرد. خود را بخاطر دارا بودن سمت کاری پایین تر در چارت سازمانی محق به چاپلوسی نمی دید. رویم را برگردانم به سمت خانم شکری: "این همه اطمینان در این چهره را نمی بینی؟" این جواب برای شنوندگان چندان جذاب نبود. منتظر حرفی هیجان آورتر بودند. چیزی که بتوانند برای دیگر همکارانی که این مذاکره را از دست داده اند تعریف کنند. ناخواسته وارد بازی آنها شده بودم. باید به بازی ادامه می دادم یا سرم را پایین می انداختم و می کشیدم عقب. چهره شاکری عصبانی بود. این جمله خوبی بود برای خاتمه دادن به این بازی. "اگر بخواهم حالتی از چهره شما را بکشم همین چهره عصبانی ات خواهد بود". ابروهای بالا رفته اطرافیان و چشم های درشت شان بیانگر رضایت شان بود. حتی برای شاکری که در رو برگرداندن "مسخره" را به بیرون شلیک کرد.       

 


      

 

  • یزدان سلطانپور
  • ۰
  • ۰

دامدار

سایه شاخ و برگ درخت روی نوشته های کتاب حواسش را پرت می کرد. سعی کرد کتاب را جا به جا کند تا تمامش در سایه باشد. مطلب آنقدر جذاب نبود و هر آنچه تکان می خورد بهانه ای بود برای اینکه فکرش را مشغول کند. هر صدای جدیدی هم قابلیت ورود به این عرصه را داشت. معلم اش گفته بود "همان طور که با ورزش بدنی قابلیت ماهیچه هایمان افزایش پیدا می کند با تمرکز ذهنی می توان مغز را تقویت کرد". اولین فعالیتی که برای ورزش ذهنی سراغ داشت کتاب خواندن بود. ولی موفق به متمرکز شدن بر مطلب آن نمی شد. می خواست که پروفسور شود. پروفسور عنوانی بود که از کودکی مادربزرگش رویش گذاشته بود. اگرچه از این عنوان ابراز انزجار می کرد ولی انگار نهایتاً در جانش رسوخ کرده بود. می خواست انتظار دیگران را برآورده کند. عنوان کاری دیگری سراغ نداشت که با شرایط جور دربیآید. مادرش می گفت اگر درس نخوانی آشغال جمع کن می شوی. این تصویر شاید برای ترساندن بچه کارا باشد ولی به مرور زمان آشغال جمع کن جای خودش را به شغل های دم دست تر می دهد، مثل شغل پدر. اگر راه خودش را در پیش نگیرد اولین پیشنهادی که دیگران به او خواهند کرد ادامه راه اوست. در خانواده و محله مورد احترام و ستایش است. آنها تصور می کنند احترام از طبیعت شغل می آید. توجه نمی کنند که همکاران پدر بویی از احترام نبرده اند. مردم سطح مسائل را می بینند. یا اینکه دوست دارند آنچه می بینند واقعیت باشد. به دل مطلب توجه نمی کنند. شاید مغزشان آنقدر توانایی ندارد که بخواهد جزئیات امور را تحلیل کند. شاید با پروفسور شدن بتوان از جرگه این مردم سطحی نگر خارج شد. پدرش حاضر بود در ایام تحصیل او را از نظر مالی حمایت بکند. این وظیفه ای بود که جامعه بر عهده ی پدران گذاشته. همه موافق بودند. فقط مانده بود به تلاش خودش.

درعوض هیچ کس با دام دار شدن او موافق نبود. با پوزخند می گفتند "می خوای چوپان شی؟" موضوع را به شوخی می گرفتند. مادرش که به علاقه ی او به طبیعت و حیوانات پی برده بود روزی به او گفت: "برو دامپزشکی بخوان". ولی او می خواست تا دام را خودش بزرگ کند. کنار آنها در مزرعه زندگی کند. دامپزشکان که در شهر هستند! ایده مزرعه را دیگر مطرح نکرد. ولی نقشه پروفسور شدن برای بستن دهان اطرافیان کارا بود تا بعد مسیر زندگی را به مزرعه ببرد و یک چوپان شود. داشت برعکس قضیه حمار عمل می کرد. مهم رسیدن به نقطه مقصد بود. دیر یا زودش اهمیت چندان نداشت. یک لحظه از عمرش را هم اگر احساس یک دامدار را تجربه می کرد برایش کافی بود.


  • یزدان سلطانپور