توجیه المسائل

  • ۰
  • ۰

داستان ها پشت سر هم توی سرم صف کشیدند. اگر اجازه ندهم بیرون بیایند در مورد فلسفه وجودی خودشان برایشان سؤال پیش می آید و اگر نتوانند جوابی دست و پا کنند سرخورده می شوند و از وجود خودشان در هستی متنفر می شوند. من هم ایده ای از فلسفه وجودی آنها ندارم. تنها می دانم که بهتر است به آنچه بوجود آمده فرصت داد تا ابراز وجود کند. شاید بعد از رشد و بلوغ جایگاه شان در بین دیگر مخلوقات مشخص شود. داستان ها توی ذهنم صف کشیدند. مثل خواب. پشت سر هم تصاویر می آیند و من هم مثل کسی که رو به پرده اکران نشسته باشد بدون اختیار آنها را تماشا می کنم. اگرچه کارگردان افکارم خودم هستم ولی آنها مثل بازیگران حرفه ای نیازی به راهنمایی من ندارند، خودشان بازی می کنند. اگر من در روند بازی آنها دخالت کنم روند کار بهم می خورد. من در کنار آنها نقش بازی می کنم. نقش کارگردانی. چون آنها نیاز داشته اند تا کسی با این عنوان بنشیند و بازی آنها را تماشا کند، و بین بازی هر کدام شان ارتباط برقرار کند تا صحنه نمایش تبدیل به یک هررشوربا نشود. اول علاقه ای به این جایگاه نداشتم. عنوان دیگری را دوست داشتم. از من خواستند تا این جایگاه را اشغال کنم، به من وعده ارتقاع و پاداش های جذابی دادند. به نظرم راحتر رسید آنچه از آدمی درخواست می کنند را انجام دهم تا اینکه به دنبال آنچه دوست دارم بروم، حالا شاید به آن برسم و شاید هم اصلا نرسم. اگر هم رسیدم تضمینی نیست آن همان چیزی باشد که من در ذهن پرورش می دادم. این رویکرد را بعد از فوت جعفر خدابیامرزی گرفتم. تا قبل از اون، مثل جعفر، برای بدست آوردن هر آنچیزی که توی ذهنم می گذشت تمام زور در توانم را می زدم. صداش می کردیم جفری. یک اسم انگلیسی. گاهی هم جفری جانسون. این اسم رو من روش گذاشتم. قصد ارتباط دادن او به شخصیت ای با این اسم را نداشتم. فقط بهتر از جعفر توی زبان می چرخد. یادم نمی آید جفری جانسون را از کجا شنیده ام، شاید توی یک فیلم. گمان نکنم دیگر دوستان که او را این طور صدا می کردند کمترین ایده ای در مورد ریشه ی این اسم داشته بودند. فقط تکرار می کردند. مثل همه چیزهای دیگر که بدون سؤال می پذیریم. البته این نامگذاری بی دلیل بی دلیل هم نبوده. توی دست جفری مدام یک کتاب ۵۰۴ لغت ضروری انگلیسی بود. این کتاب را، که مثل خودش دراز بود و لاغر، لوله می کرد و همه جا همراه خودش می برد. قصد داشت آزمون ایلتس بده و بره استرالیا. این کشور سرزمین آرزوهاش بود. طوری از آن صحبت می کرد که گمان ام اهالی استرالیا هم از شنیدن حرف هایش میل پیدا می کردند به آن کشور مهاجرت کنند. یک مدینه فاظله ای را توصیف می کرد و اسم اش را گذاشته بود استرالیا. نیازی نبود تا حتما از این کشور دیدن کرده باشی تا متوجه اقراق هایش شوی. حرف هایی که امروز و فردا می زد گاهی اوقات با هم نمی خواند. دروغ نبودند فقط اینکه نحوه بیان شان به شنونده جهت می داد تا طوری دیگری برداشت کند. مثل اخبارشبانگاهی تلویزیون. آن طور که ایشون توصیف می کرد حرف هایش برای من هم جذاب بود. ولی بعدها که به آنها فکر کردم متوجه نکات آنها شدم. مثلا می گفت حقوق یک کارگر در آنجا برابر با حقوق یک استاد دانشگاه در ایران است. یا می گفت بیکارها حقوق می گیرند. بعدها که مبالغ حقوق ماهانه ی تهرانی ها را شنیدم متوجه شدم حقوقی که افراد دریافت می کنند با هزینه های آنجا همخوانی دارد. بعدها باز با یکی آشنا شدم که با ۵ سال سابقه کار برای مدتی از تأمین اجتماعی درخواست حقوق بیکاری  داد. با این احوال استرالیا چیز خارق العاده ای ندارد فقط احتمالا روند کارها بهتر پیش می رود، به همان نسبت که مردم اش کار می کنند. خواستگاه عوض کردن کشور محل زندگی شاید از فرهنگ مصرف گرایی بیاید. همان طور که ماشینمون را هرچند سال یکبار عوض می کنیم، همان طور که تلویزیونمان، همان طور که گوشی موبایلمان را عوض می کنیم میل داریم که محل زندگی مان، دوستانمان، اسم مان، همسرمان و حتی هویت خودمان را عوض کنیم. این عوض کردن ها تمامی ندارد. تا عمر داریم می تواند ادامه پیدا کند. جفری می خواست همه چیز را عوض کند. اصرار داشت که اطرافیانش هم باید همین طور باشند. اگر همه بخواهند همه چیزشان را عوض کنند یا باید مدام چیزهای نو بوجود آید یا وسایل دست بدست شوند. سمساری ها  دیگه وسایل صاحب مرده نمی فروشند بلکه وسایل غنی ها را به کمتر غنی ها منتقل می کنند. جفری هم مدام صحبت از عوض کردن پرایدش را می کرد. مدام کیفیت پایین این ماشین رو نقد می کرد. اگر می دانست که کیفیت اش پایین بود چرا همان اول خریدتش؟ شاید هم ته دلش می دانست که نهایتا توسط همین ماشین هلاک می شود. خیلی بعدترها برادراش اطلاعات سوخته را رو کرد حاکی بر این که ایشون آن روز با دوست دخترشون بودند و با سرعت حدود ۱۲۰ کیلومتر در ساعت می رفت و حواس اش به چه پرت شد و رفت زیر کامیون. عاقبت جفری اون شد. ناراحت کننده بود. ولی این طور شد. خبر مرگش جهت زندگی من راعوض کرد. تلاشی برای عوض کردن چیزی نکردم. حتی سعی نمی کنم افکارم را در جهت خاصی توسعه بدهم. داستانها به ذهنم می آیند و خودم را از آنها فارغ می کنم و می سپارم شان به امان خدا. شاید که بروند در ذهن دیگری لانه کنند و آنجا بزرگ شوند و به زندگی خود ادامه دهند.


  • ۹۷/۰۱/۱۹
  • یزدان سلطانپور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی