توجیه المسائل

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

گزارش یک اعتراض

نشست روی مبل و گفت: " تا وقتی تکلیف ام روشن نشه از جام تکون نمی خورم". وقت نهار بود ولی قبل از آمدن به اینجا صبحانه ی مفصلی خورده بود. دیر از خواب بیدار شد. دوش گرفت و املتی با سه تا تخم مرغ را با نصف نون بربری نوش جان کرد. حالا سر کیف بود. هیچ نیازی نداشت تا بخواهد برآروده کند مگر همین مسأله که مدت هاست که درگیراش کرده است. از این لجبازی ها از دوران بچگی داشت. اکثر اوقات هم جواب می گرفت. تبدیل شده بود به یک لجباز حرفه ای. می دانست چطور باید مراحل کار را برنامه ریزی کند. شرط اول: عصبانی نباید شد. ادای عصبانیت را خوب در می آورد. ولی حرکات اش تحت کنترل بود. بازیگری بود که بارها این تئاتر را اجرا کرده است. هر دفعه تکرار آن راحت تر می شود. اگرچه روی مبل لم داده بود، ولی در چهره اش عصبانیت فوران می کرد طوری که کسی به نحوه نشستن اش توجه نمی کرد. اولین و آخرین چیزی که حواس اطرافیان را جلب می کرد چهره ی برافروخته ی او بود. همیشه تحسن های دانشجویی را مسخره می کرد. می گفت شما بلد نیستید اعتراض کنید. با نشستن روی زمین سرد و تکرار مکرر کلمات کسی به شما اهمیت نمی دهد. باید بلد باشید چگونه ضربه بزنید و بکشید عقب. زمانی حمله کنید که خودتان در بهترین وضعیت جسمی و روحی هستید و طرف مقابلتان در ضعیف ترین حالت اش است. جلسه رئیس دانشگاه با مسؤلین وزارت علوم تمام نشده بود که وارد جلسه شد و داد و بیداد راه انداخت. ناجوان مردانه ضربه می زد. هدف وقتی فقط پیروزی باشد دیگر هر ابزاری توجیه خواهد داشت. از احساسات مهمانان وزارت خانه استفاده کرد. آنها را هم یار خود کرده بود. از بی خبری آنها استفاده کرد و با اطلاعات باطل تصویری از یک ظالم از رئیس دانشگاه درست کرد. گود مبارزه مهیا شد. طرفداران او متعدد و منتظر حمله های او بودند. خشم خود را در حد اعلا نگه داشت. همین کافی است تا مبارز طرف مقابل خود را بترساند و تسلیم کند. ناگهانی به عرصه اش وارد شده بود. زمانی وارد شد که طرف مسائل مهم تری برای دست و پنجه نرم کردن داشت. از جلسه طولانی خسته شده بود. یک تنه به تمامی سؤالات بازرسان وزارت علوم جواب داده بود و دیگر انرژی برای مبارزه ای دیگر نداشت. این یکی را پیش بینی نکرده بود. تنها چیزی که نیاز داشت مقداری غذا بود. یک نهار چرب که چند روز پیش سفارش اش را از بهترین رستوران شهر تدارک دیده بود. ساعت آخر جلسه فقط به نهار فکر می کرد. معمولا ساعت 12 می رفت به رستوران اساتید ولی با طولانی شدن جلسه عوامل داخلی بدن اش هم بر علیه او قیام کرده بودند. ظاهراً مسئولین وزارت علوم همچین عادت غذایی نداشتند. یا در حین جلسه آنقدر از خود با میوه و شیرینی روی میز پذیرایی کردند که وقت نهار را می توانستند به تعویق بی اندازند. یکی از آنها جایگاه سؤال کننده را می گرفت و دیگران مثل تماشاچیان یک فیلم جذاب از تنقلات میل می کردند. واقعه ای که رخ داده بود برایشان جذاب تر از سری سؤال و جواب های جلسه بود. دو مبارز رو به روی خود داشتند. یکی را می شناختند ولی دیگری برای شان اسرار آمیز بود. میل به کشف اش داشتند. می خواستند بیشتر از او بدانند. هر چه بیشتر به او نزدیک می شدند او صحبت هایش را رمزگونه تر می کرد. در دل هایشان خطاب به مبارز ناآشنا فریاد می زدند: "ضربه بزن". او به تقاضای تماشاچیان جواب مثبت نمی داد. افرادی که زندگی را محل کیف کردن می دانند و برای تفریح وقت و انرژی اختصاص می دهند اگر ارضاء نشوند خطرناک می شوند. خودشان دست به کار می شوند. به زور هم که شده کیف خواهند کرد. بازرسان وارد عمل شدند. نقشه ی او گرفت. در دلش قه قهه می زد. رویش را طرف دیگری کرد تا کسی متوجه چهره اش نشود. صورت در هم فرو رفته اش ناخودآگاه باز شده بود. دیگر نیاز به او نبود. او از صحنه نمایش خارج شده بود. بازیگران دیگری وارد سن نمایش شده اند. بازرسان سؤالاتی مطرح می کردند که جواب شان را خودشان از قبل تعیین کرده بودند. رئیس دیگر رئیس نبود. نقش او حذف شده بود. در قسمت های بعدی سریال کس دیگری را بجای او خواهند گذاشت. معترض به خواسته اش رسید. خواسته اش چیزی غیر از حذف دشمن اش نبود.     


  • یزدان سلطانپور
  • ۱
  • ۰

باز نشستن

چشم رو هم بذاری سی سال می گذره. توی چهره اش می شد خوند که داره به سی سال قبل خودش فکر می کنه. در حالی که من ایده ای از سی سال آینده ام ندارم. نمی دانم کارم به کجا ختم می شه. گفت: "آخرین جلسه کلاسم توی همان کلاسی برگزار شد که اولین جلسه کلاس ام بود". چقدر جالب و چقدر دردناک. همه به جالبی این اتفاق اذعان دارند ولی چرا دردناک؟ دردی که نشأت گرفته از بی حرکتیه در جهانی که در جریانه. سی سال خودات را محدود به یک محل کنی و از تجربه دیگر اماکن محروم کنی، درداش اینه. شاید برای او شیرین بود. کار کردن در یک مکان ثابت برای سی سال، بدون استرس اینکه سال آینده آیا قرارداد کاری تمدید می شود؟ آیا در همین شهر ساکن خواهم بود؟ بدون نگرانی در مورد ارتقاع مهارت های شخصی اش برای رقابت با دیگران در بازار کار؟ بهش تبریک گفتم و خسته نباشید. آنقدر خوشحال به نظر نمی رسید. می گفت میل داره یک مدرسه غیرانتفاعی راه بندازه. این هم یک آرزو به لیست آرزوهای دیگراش. فقط لیست می گیرد. و آن را مرور می کند و امیدوار است از آسمان اسباب اش ببارد و همه چیز مهیا تحویل ایشان شود. معمولاً بعد از آرزوهایی که تمایل چندانی به آنها نداشت بهانه کمبود قدرت مالی را بیان می کرد. برای افتتاح مدرسه این رو نگفت. می گه: خدا برساند یه کیسه پر از پول. بعضی ها تمایل به یکجانشینی دارند و بعضی ها هم عشایرند. برای من دردآور خواهد بود اگر بخواهم سی سال را در یک مکان کار کنم. از بچگی بیشتر از چهار سال در یک شهر باقی نماندم. نه کاملاً  یکجانشین ام نه کاملاً عشایر. شاید از عادت کردن می ترسم. یک فیلسوفی می گفت اعتیاد بد است حتی به کمال طلبی. نباید تمام وقت کار کرد. حداقل نباید به کارعادت کرد. هر چه اعتیاد سنگین تر ترک آن سخت تر. دارم فکر می کنم اگر سی سال در یک مکان کار کنم من جزوی از آنجا خواهم شد. من را از آنجا جدا کنند خواهم مرد. شنیدم که این اتفاق برای خیلی از بازنشسته می افته. بین آنها که نزدیک به سن بازنشستگی اند رایج است که می گویند اگر شخصی شش ماه بعد از بازنشستگی دوام آورد، دیگر دوام خواهد آورد تا مرگ طبیعی. این مطلب خصوصاً در مورد نظامی ها و دیگر افرادی که شخصیت شان به کارشان وابسته است صدق می کند. نگران این دوستمان هستم. بطور مستقیم و غیرمستقیم به او پیشنهاداتی دادم تا فرآیند جدایی از محیط کار برای او آسان تر شود. فایده نداشت. 

اون دفعه که بهش گفتم من میل به کار کردن ندارم، جا خورد، گفت: فرق انسان با حیوان اینه که انسان کار می کنه. همیشه مثالی از دنیای حیوانات می آورد: شیرها 15 سال بیشتر عمر نمی کنند، چون کار نمی کنند. عاشق مستند های راز بقاست. هیپنوتیزم می شود با صحنه هایی که از تلویزیون از آفریقا نشان داده می شود و تمام اطلاعات آنها را در حافظه اش ضبط می کند و در موقعیت های اجتماعی با ربط و بی ربط آنها را تعریف می کند. گاهی اوقات هم چند تا چیز را با هم قاطی می کند و تحویل دیگران می دهد. مثل همین مثال سن شیرها. دیگران معمولاً از مسأله مربوط به حیوانات متحیر می شوند و دیگر در مورد جمله ای که به آن چسبیده سؤالی مطرح نمی کنند. هر چقدر مسخره به نظر برسد. من هم در مورد دلیل سن پایین تر شیرها با او کلنجار نرفتم. بخاطر موفقیت روزافزون این رویکرد در توجیه مسائل هر روز بیشتر از آن استفاده می کند. به همین خاطر به خوراک اطلاعاتی از طریق منابع دیگر هم روی آورد. مجلات و کتاب هایی در مورد دنیای حیوانات و حیوانات عجیبه الخلقه روی میز خانه شان پیدا می شه. ولی من قانع نشدم. همچنان میلی به کار کردن ندارم. دوست داشتم جای او بودم. الان باز نشسته می شدم. اول و آخرش می دونم که زیاد دوام نمی آورم. آخرین باری که خواستم بازنشسته شوم دو هفته در خونه باغ بیشتر دوام نیاوردم. عادت کردم به دقدقه فکری، آرامش رو نمی تونم تحمل کنم. باید کم کم کار رو ترک کنم. تا زمانی که انسان باور داشته باشد که برای دیگران مفید خواهد بود سخت می تواند از حس لذتی که از آن بدست می آید بگذرد. همچنان تعریف می کند که فلان تعداد ساعت کلاس را پشت سر هم در یک روز تدریس کرد، فقط بین هر کلاس وقت کافی برای خوردن یک چای و کشیدن یک سیگار داشت. حتی نهار هم نخورد. با اشتیاق تعریف می کرد. طوری که انگار با خوداش رقابت داشت. هر دفعه به دنبال زدن یک رکورد جدید بود. این ترم آخر روزهای شنبه و دوشنبه اش پر بود. تمام روز، از صبح تا عصر کلاس گرفته بود. عوض اش یک شنبه ها و سه شنبه ها خسته بود. خستگی را می شد توی صورت اش دید. همان شنبه کافی بود تا برای تمام طول هفته از سر و کول بی اندازدش. به این فکر نمی کرد که اگر در یک روز زیاد به خودش فشار بیاورد سهم انرژی دیگر روزها را هم مصرف کرده است. گذشته از اینها قرار است چند ماه دیگه بازنشسته شود ولی همچنان به فکر رکورد زدن است. 

  • یزدان سلطانپور
  • ۱
  • ۰

جشنواره کن

کارگردان فیلم مثل یک سیاست مدار نشسته بود و از روند کار خرسند بود. کارها همان طور پیش می رفتند که او در نظر داشت. صندلی فلزی جمع شو اش در آن لحظه حکم بهترین صندلی چرم مدیریتی را داشت. اصلا نیاز به صندلی نبود. او در فضا معلق بود. خستگی نمی فهمید. همیشه به دوستان اش می گفت: اگر شخص درستی را انتخاب کنی دیگر نیاز به نگرانی نداری. مثل انتخاب درست مواد اولیه برای آشپزی است. بدون ادویه و سبزیجات، همون گوشت تازه کباب شده هم خوشمزه است. "فقط باید بلد باشی کدوم گوشت را انتخاب کنی" و بعد می خندید. خنده های رضایت از نتایج کارش. شاید هم یک خودنمایی بود. یک بازارگرمی که من آدم توانمندی هستم، کارم رو خوب بلدم، می دونم دارم چکار می کنم. مخاطبانش که روزهای عصبانیت او را ندیدند. لحظه هایی که از کوره در می رفت و کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. حرف هایش را باور می کردند. آنچنان که او آنها را با آرامش و اطمینان بیان می کرد. البته دروغی در کار هم نبود. فقط اینکه تمام واقعیت هم نبود. برای کباب کردن گوشت تازه هم نیاز به کثیف کردن دست و تحمل حرارت ذغال هست. ولی این قسمت ها را با دوستان اش مطرح نمی کرد. بیشتر لحظه هایی که نتایج را بدست آورده و سر کیف بود به دنبال چند نفر می گشت تا برایشان از موفقیت در کارهایش تعریف کند. آنها چقدر ساده بودند که حرف های او رو بدون مزه مزه کردن قورت می دادند. از او یک توی ذهنشان یک کارگردان با قدرت جادویی درست کرده بودند که قادر با کمترین زحمت بهترین نتایج را بدست بیاورد. افراد ساده ای که نه از پیچیدگی جادو و جنبل خبر دارند و نه از روند کارگردانی. آیا کسی از خودش سؤال نمی کند: در آن لحظه های خلوت که کسی کنار او نیست چه فکرهایی به ذهن اش می رسد. یا چه کارهایی انجام داده که امروز او کارگردان سرشناسی است و دیگران جایگاه او را ندارند. یا اصلاً ساده تر، چند سال او در این زمینه در حال فعالیت است؟ این یکی را همه می توانند حساب بکنند. زمان ظاهراً چیز ملموسی است که همه از آن برداشت مشترکی دارند. چند سال، چند روز، چند ساعت، چند لحظه. چقدر یک نفر باید بر روی یک فعالیت وقت بگذارد تا ریز و درشت مسائل آن، با خم و چم آن، با مشکلات آن، با هزار تا چیز دیگر آن آشنا شود؟ یک جادوگر هم مادرزادی جادوگر نیست، جادوگر می شود. تا حالا در داستان ها از جادوگری جوان شنیده اید؟ مگر آنهایی که به اکسیر جوانی دست پیدا کرده باشند. اشتباه، اشتباه، و هزار تا اشتباه. جادوگر باشی یا کارگردان یا در هر حرفه ای دیگر برای اینکه کارکشته شوی باید هزاران بار مسیر اشتباه را طی کنی و برگردی به مسیر اصلی. مثل یک کور که همه چیز را لمس می کند تا متوجه بشود مسیر را کدام طرفی باید برود. باز هم در جاهای ناشناخته آنقدر گم می شود تا راه های درست را از بر شود. نهایتاً وقتی که راه درست را پیدا می کند به خودش می بالد. و همین طور دفعات بعد که بدون خطا آن مسیرها را طی می کند.

خوب بلده بازارگرمی کند. خود را توانا به ساخت هر گونه فیلمی می داند. در میدان فیلم سازی مبارز می طلبد. تا حالا بابت پیروزی هایش جایزه های زیادی دریافت کرده. میل به کشف ناشناخته ها در او ارضاء نشدنی به نظر می رسد. می خواهد همه چیز را کشف کند. برای کشف شان نیاز دارد تا بعضی از واقعیت ها را رام خود کند. آنها را در دوربین ضبط می کند. مثل اسیر کردن یک جن در چراغ جادویی. مثل شکارچیان ارواح. وقایع را ثبت می کند و به دیگران با دک و پز نشان می دهد که ببینید چه شکار کردم. این یکی را در فلان جا، آن یکی را با فلان کس. و دیگران از داستان خوششان می آید. خصوصاً اگر تکرارهای حوصله سربر آنها حذف شوند و فقط احساسات عانی کار تعریف شود. صحنه ها پشت سر هم می آیند به همراه موسیقی. احساسات خمار کننده تمام وجودشان را می گیرد. داستان هایی که مخدرند. آنها را یک ساعت و نیم به صندلی میخ کوب می کند. آنها را علی رقم تمامی چیزهای جذاب، ضروری و شخصی سرجایشان نگه می دارد بدون این که لحظه ای فکرشان به سمت آن موارد برود. باید هم این کارگردان از خود خرسند باشند. تبدیل شده است به یک ساحر که مردم را مطیع خود کرده است، حداقل برای چند ساعت در عمر آنها. افکارش را به آنها تحمیل می کند. آنها را توجیه می کند و این طور قدرتمند تر می شود. هر چه تعداد بینندگان فیلم هایش بیشتر شود او قدرتمند تر می شود. قدرت هم که سقف ندارد جا دارد تا بی نهایت برود.    


  • یزدان سلطانپور
  • ۱
  • ۰

کجا بخوابم

وقت دیدن خوابه و من بیدارم. احساس کردم نفس کشیدن سخته. از تخت خارج شدم. پنجره را باز کردم سرم را چسباندم به میله های آهنی دزدگیر. هوا بوی درخت سرو را می دهد. باغچه به وضوح دیده می شود. ماه دو روز مانده به کامل شدن. آسمان آبی شده و زمین را آشکار کرده. شاید به خاطر ماه کامله که خوابم نمی بره، شاید هم بخاطر شام سنگینی که خوردم، شایدهم بخاطر دوشی که قبل از شام گرفتم. ترتیب کارها در روز که بهم بخوره سخت می توانم برگردم سرجای اولم. عادت دارم صبح ها دوش بگیریم، اگر دوش گرفتنی در کار باشه. در هر صورت دوش عصرانه خوابم را می پرونه. مثل نوشیدن چای برای پدرم عمل می کنه. مهم نیست، در هر صورت الان بیدارم ولی کلافه نیستم. از بهم خوردن ریتم کارها پریشان نمی شوم. شاید حتی استقبال هم بکنم. توی بهم ریختگی چیزهایی آشکار می شوند که در یکنواختی نظم پنهانند. اگر صبح مثل هر صبح دیگری بیدار می شدم هیچگاه این خواب را نمی توانستم بنویسم. خوابی که حالا در حال بیدار دارم می بینم. خواب داره توی مغزم اکران می شه و انگار من از سالن سینما خارج  شدم و رفتم دست به آب.پرده سینما را دیگه نمی بینم ولی صدایش می آید و می توانم حدس بزنم این خواب از چه قراره. می شه جزء کابوس ها دسته بندی اش کرد. هر واقعه ای خارج از انتظار یک کابوس است. آنچه تحت کنترل ما نباشد وحشت آور است. اراده جیغ زدن باشد و صدایی از گلو خارج نشود! ولی این دفعه من هوشیارم که این یک خوابه. از خودم اومدم بیرون و داستانی را می شنوم که مخاطبش نیستم. البته همان صداها کافی است تا من با بازیگر اصلی احساس خویش پنداری کنم. 

در دنیایی قرار گرفته ام که هیچ ام. نه آموخته ای دارم، نه پس اندازی، نه قیافه ای، نه دوستی. مثل یک سرباز صفر که وارد پادگان می شود. با سر و لباسی خارج از فرهنگ محیط وسط خیابان ای یک کلان شهر. شهری مثل NewYork. گفتم تصویری نمی بینم. فقط صداست. برای همین بیشتر از این نمی توانم توصیف کنم. از صداهاست که حدس می زنم این طور باید باشد. زبان محیط اطرافم را نمی دانم. پس آمریکا نیست. یا شاید باشد و من در خواب انگلیسی بلد نیستم. یا انگلیسی که من فکر می کنم بلد هستم بدرد اون محیط نمی خورد. هیچ وقت خواب انگلیسی ندیدم. معلم مان می گفت هر وقت به زبان انگلیسی خواب دیدید بدانید که این زبان در شما نهادینه شده. حس کسی را دارم که ابزار کارش همراه اش نیست. مثل کشاورزی وسط مزرعه ایستاده بدون بیل، مثل یک نویسنده ای که قلم و کاغذ ندارد. من هم تحصیلات ندارم. یعنی نمی توانم به کسی بفهمانم که من چیزی حالی ام است. دانا هستم ولی نمی توانم آن را به کسی اثبات کنم. ابزار من همان زبان بود که از آن محروم ام. چطور می توانم مفاهیم غیر مادی را با ایما و اشاره منتقل کنم؟! تنها وسط این خیابان در حال راه رفتنم. دور و برم پر از نور است. تصاوری که در فیلم ها از NewYork یادم می آید شب است. این شهر در اکثر فیلم ها شب است. حالا هم باید شب باشد و اطراف ام پر از نور. پیاده رو پر از آدم است. دکه روزنامه فروشی، سینما، ساندویچی، و همه آن چراغ ها که نمی دانم چه می فروشند فعالند. این شهر نمی خوابد، مثل مشهد، اطراف حرم. تا زمانی که پولی رد و بدل شود افرادی هستند که حاضرند آن لحظه بیدار باشند تا مگر احتمال تبادل پولی شان بیشتر شود. ظاهراً من پولی ندارم. اون از لباس ام که انگشت نمایم رده و حالا که پول ندارم. اگر پول داشتم سر و وضع ام مهم نبود. به محض هویدا شدن کاغذهای جادویی احترام ا به سویم حواله می شد. اگر پوستم سیاه بود پول سفیداش می کند، اگر چهره ام تداعی کننده القاعده باشد پول من را به Brad Pitt گریم می کند. ولی حالا صفرم، هیچ، هیچ. دیده نمی شوم. به من تنه می زنند و بعد نگاهی حق به جانب تحویل ام می دهند که وسط پیاده رو چکار می کنی، برو بمیر. یک نفر هم نمی شناسم کسی که بتوانم به او پناه ببرم. به او بگویم که من صفر نیستم. من را بخاطر نمره های بالایم تحسین می کردند. من کسی هستم. یک عمر زندگی با عزت، آبرومندانه، مسئولانه و با تلاش داشتم. ظاهراً تمام آنچه تا حالا کسب کرده ام اینجا نامفهوم اند. ارزشی برای آنها قائل نیستند. مثل یک برنامه نویس کامپیوتر در کوهستان. یک عمر پشت میزنشینی و فشار بر مغز، حالا با دمپایی و بیجامه ایستاده روی خط رأس. نه می دانم چطور از این فاجعه خارج شوم نه کسی را می شناسم که از او کمک بخواهم. اولین راه حلی که به ذهنم می رسد گشتن به دنبال یک کار یدی است. پایه ترین کار. کاری که از پس عموم برمی آید. صفرترین نقطه که کسی شروع به کار می کند. گزینه های ممکن و غیرممکن همزمان توسط مغزم تحلیل می شوند. اگر دختر خوشگلی بودم می توانستم یک فاحشه بشوم. اگر به یک همزبان بربخورم او دست مرا خواهد گرفت. یک مدت کوتاهی در سختی خواهم بود و بعد کار دفتری با عزتی پیدا خواهم کرد. سریع مراحل رشد کاری را طی می کنم. این میان افکار غیرواقعی کثرت دارند. پررنگ ترند و جذاب تر. سهل الوصول تر از افکار واقعی به نظر می رسند. حالا نوبت تمامی افکار ناراحت کننده است. افکار منفی. از صفر شروع می کنم و تا بی نهایت منفی پیش می روم. اگر گرسنه ام بشود. اگر پلیس جلوی من را بگیرد. اگر کسی من را با چاقو بزند. اگر به من تجاوز جنسی شود. خوشبختانه مالی ندارم که نگران آنها باشم. خب، فکرهای منفی را هم یک دور مرور کردم. دوباره به سراغ گزینه هایم برمی گردم. همچنان در خیابان های شهر کلان قدم می زنم. هیجان زده ام ا این همه نور. مثل حرم امام رضاست. احساس آرامش می ده به آدم. امشب کجا بخوابم؟!

 

  • یزدان سلطانپور