توجیه المسائل

  • ۱
  • ۰

کجا بخوابم

وقت دیدن خوابه و من بیدارم. احساس کردم نفس کشیدن سخته. از تخت خارج شدم. پنجره را باز کردم سرم را چسباندم به میله های آهنی دزدگیر. هوا بوی درخت سرو را می دهد. باغچه به وضوح دیده می شود. ماه دو روز مانده به کامل شدن. آسمان آبی شده و زمین را آشکار کرده. شاید به خاطر ماه کامله که خوابم نمی بره، شاید هم بخاطر شام سنگینی که خوردم، شایدهم بخاطر دوشی که قبل از شام گرفتم. ترتیب کارها در روز که بهم بخوره سخت می توانم برگردم سرجای اولم. عادت دارم صبح ها دوش بگیریم، اگر دوش گرفتنی در کار باشه. در هر صورت دوش عصرانه خوابم را می پرونه. مثل نوشیدن چای برای پدرم عمل می کنه. مهم نیست، در هر صورت الان بیدارم ولی کلافه نیستم. از بهم خوردن ریتم کارها پریشان نمی شوم. شاید حتی استقبال هم بکنم. توی بهم ریختگی چیزهایی آشکار می شوند که در یکنواختی نظم پنهانند. اگر صبح مثل هر صبح دیگری بیدار می شدم هیچگاه این خواب را نمی توانستم بنویسم. خوابی که حالا در حال بیدار دارم می بینم. خواب داره توی مغزم اکران می شه و انگار من از سالن سینما خارج  شدم و رفتم دست به آب.پرده سینما را دیگه نمی بینم ولی صدایش می آید و می توانم حدس بزنم این خواب از چه قراره. می شه جزء کابوس ها دسته بندی اش کرد. هر واقعه ای خارج از انتظار یک کابوس است. آنچه تحت کنترل ما نباشد وحشت آور است. اراده جیغ زدن باشد و صدایی از گلو خارج نشود! ولی این دفعه من هوشیارم که این یک خوابه. از خودم اومدم بیرون و داستانی را می شنوم که مخاطبش نیستم. البته همان صداها کافی است تا من با بازیگر اصلی احساس خویش پنداری کنم. 

در دنیایی قرار گرفته ام که هیچ ام. نه آموخته ای دارم، نه پس اندازی، نه قیافه ای، نه دوستی. مثل یک سرباز صفر که وارد پادگان می شود. با سر و لباسی خارج از فرهنگ محیط وسط خیابان ای یک کلان شهر. شهری مثل NewYork. گفتم تصویری نمی بینم. فقط صداست. برای همین بیشتر از این نمی توانم توصیف کنم. از صداهاست که حدس می زنم این طور باید باشد. زبان محیط اطرافم را نمی دانم. پس آمریکا نیست. یا شاید باشد و من در خواب انگلیسی بلد نیستم. یا انگلیسی که من فکر می کنم بلد هستم بدرد اون محیط نمی خورد. هیچ وقت خواب انگلیسی ندیدم. معلم مان می گفت هر وقت به زبان انگلیسی خواب دیدید بدانید که این زبان در شما نهادینه شده. حس کسی را دارم که ابزار کارش همراه اش نیست. مثل کشاورزی وسط مزرعه ایستاده بدون بیل، مثل یک نویسنده ای که قلم و کاغذ ندارد. من هم تحصیلات ندارم. یعنی نمی توانم به کسی بفهمانم که من چیزی حالی ام است. دانا هستم ولی نمی توانم آن را به کسی اثبات کنم. ابزار من همان زبان بود که از آن محروم ام. چطور می توانم مفاهیم غیر مادی را با ایما و اشاره منتقل کنم؟! تنها وسط این خیابان در حال راه رفتنم. دور و برم پر از نور است. تصاوری که در فیلم ها از NewYork یادم می آید شب است. این شهر در اکثر فیلم ها شب است. حالا هم باید شب باشد و اطراف ام پر از نور. پیاده رو پر از آدم است. دکه روزنامه فروشی، سینما، ساندویچی، و همه آن چراغ ها که نمی دانم چه می فروشند فعالند. این شهر نمی خوابد، مثل مشهد، اطراف حرم. تا زمانی که پولی رد و بدل شود افرادی هستند که حاضرند آن لحظه بیدار باشند تا مگر احتمال تبادل پولی شان بیشتر شود. ظاهراً من پولی ندارم. اون از لباس ام که انگشت نمایم رده و حالا که پول ندارم. اگر پول داشتم سر و وضع ام مهم نبود. به محض هویدا شدن کاغذهای جادویی احترام ا به سویم حواله می شد. اگر پوستم سیاه بود پول سفیداش می کند، اگر چهره ام تداعی کننده القاعده باشد پول من را به Brad Pitt گریم می کند. ولی حالا صفرم، هیچ، هیچ. دیده نمی شوم. به من تنه می زنند و بعد نگاهی حق به جانب تحویل ام می دهند که وسط پیاده رو چکار می کنی، برو بمیر. یک نفر هم نمی شناسم کسی که بتوانم به او پناه ببرم. به او بگویم که من صفر نیستم. من را بخاطر نمره های بالایم تحسین می کردند. من کسی هستم. یک عمر زندگی با عزت، آبرومندانه، مسئولانه و با تلاش داشتم. ظاهراً تمام آنچه تا حالا کسب کرده ام اینجا نامفهوم اند. ارزشی برای آنها قائل نیستند. مثل یک برنامه نویس کامپیوتر در کوهستان. یک عمر پشت میزنشینی و فشار بر مغز، حالا با دمپایی و بیجامه ایستاده روی خط رأس. نه می دانم چطور از این فاجعه خارج شوم نه کسی را می شناسم که از او کمک بخواهم. اولین راه حلی که به ذهنم می رسد گشتن به دنبال یک کار یدی است. پایه ترین کار. کاری که از پس عموم برمی آید. صفرترین نقطه که کسی شروع به کار می کند. گزینه های ممکن و غیرممکن همزمان توسط مغزم تحلیل می شوند. اگر دختر خوشگلی بودم می توانستم یک فاحشه بشوم. اگر به یک همزبان بربخورم او دست مرا خواهد گرفت. یک مدت کوتاهی در سختی خواهم بود و بعد کار دفتری با عزتی پیدا خواهم کرد. سریع مراحل رشد کاری را طی می کنم. این میان افکار غیرواقعی کثرت دارند. پررنگ ترند و جذاب تر. سهل الوصول تر از افکار واقعی به نظر می رسند. حالا نوبت تمامی افکار ناراحت کننده است. افکار منفی. از صفر شروع می کنم و تا بی نهایت منفی پیش می روم. اگر گرسنه ام بشود. اگر پلیس جلوی من را بگیرد. اگر کسی من را با چاقو بزند. اگر به من تجاوز جنسی شود. خوشبختانه مالی ندارم که نگران آنها باشم. خب، فکرهای منفی را هم یک دور مرور کردم. دوباره به سراغ گزینه هایم برمی گردم. همچنان در خیابان های شهر کلان قدم می زنم. هیجان زده ام ا این همه نور. مثل حرم امام رضاست. احساس آرامش می ده به آدم. امشب کجا بخوابم؟!

 

  • ۹۷/۰۲/۰۸
  • یزدان سلطانپور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی