توجیه المسائل

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تا سال سوم کارشناسی پدرم ایده ای از نمرات پایان ترم ام نداشت. وقتی بالاخره خبردار شد، اولین عکس العمل اش این بود که "مگه تو نمی خوای کارشناسی ارشد بخونی؟". وقتی جواب دو حرفی من رو شنید مکالمه همان جا قطع شد. حتی تحصیل در مقطع لیسانس هم بر پایه دلایل اجتماعی و اقتصادی صورت گرفت و لا به لای آنها کسب علم کمرنگ بود. شنیده بودم کسی به مقطع کارشناسی ارشد وارد می شود که قصد ادامه تحصیل در مقطع دکتری را داشته باشد. در واقع کارشناسی ارشد دوره ای است برای مجهز کردن دانشجویان با تکنیک ها و ابزارهای کافی برای ارائه تز شخصی شان در مقطع دکتری. با شرکت در چند جلسه دفاعیه دکتری و کارشناسی ارشد به این نتیجه رسیدم که علاقه ای به حضور در آن جایگاه ندارم. حس درونی ای به من می گفت که اینها آن دسته از افرادی نیستند که به دنبال کشف حقیقت باشند. یا شاید آن تعداد افرادی که من دیدم اهدافی که برای دانشجویان آن مقاطع در نظر گرفته شده را برآورده نمی کردند. کسی که پشت تریبون قرار می گرفت، با دک و پز فراوان، آنچنان موضوع تحقیق اش را پیچیده نمایش می داد که دست یابی به آن نتایج غیر از راه حل پیشنهادی ایشان غیر قابل حصول به نظر می رسیدبا این پیش فرض که با طی آن مسیر من هم مثل آنها خواهم شد، ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد از لیست گزینه هایم حذف شد. 

درست است که آن روز مکالمه من با پدرم قطع شد ولی او از راضی کردن من برای ادامه تحصیل ناامید نشد. سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود مدام برای من طرح می کرد. "اگر درس نخونی، پس می خوای چکار کنی؟" طبیعی است که والدین نگران آینده فرزندانشان باشند. می خواهند ادامه نسلشان تضمین شده باشد. این یک حس غریضی است. واقعیت اش لیست گزینه هایی در کار نبود. فقط می دانستم چه کارهایی را نمی خواهم انجام بدهم. نسبت به مابقی موارد باز بودم. هر کاری می توانست یک گزینه برایم باشد. اگر مربوط به رشته تحصیلی ام می بود چه بهتر. این طور از نظر درآمدی و جایگاه اجتماعی مزیت خواهم داشت. در غیر این صورت باید تن در می دادم به کارهایی مثل تدریس زبان که صدها نفر غیر از من هم از پس انجام آن برمی آمدند، از فارغ التحصیلان زبان انگلیسی تا افرادی که مثل خودم در یکی از موسسات زبان به سطحی رسیده بودند که خود را قادر به تدریس آن می دانستند. خوشبختانه همین طور هم شد. دو هفته از جشن فارغ التحصیلی مان نگذشته بود که یکی از اساتید گروه مان با من تماس گرفت و به من یک جایگاه کاری پیشنهاد داد. آن سال ها مثل امروز بیکاری غوغا نمی کرد. تحریم های هسته ای اعمال نشده بودند، دولت پول داشت و جامعه روال طبیعی خودش را طی می کرد. واقعه آنچنان عجیبی نبود که کسی پیشنهاد کاری به فردی بدهد. همان سال آخر دانشجویی، محلی که در آن دوره کارآموزی ام را می گذراندم پیشنهاد داد تا بعد از فارغ التحصیلی نزد آنها برگردم و قرارداد 30 ساله ببندم.  کسی عاشق چشم و ابروی من نبود. فقط اینکه در طی مدتی که با آنها بودم کارکردهایی را از خودم نشان داده بودم که آنها به من احساس نیاز می کردند. همان استادم به قابلیت زبان من نیاز داشت. در ایام تحصیل تمام کارهای ترجمه مقالات و جستجوی داده از منابع خارجی بر عهده من بود. یک جور دستیار یا شاید بشود گفت نوچه اش بودم. حالا که به او پیشنهاد همکاری با یک شرکت مشاوره کانادایی داده شده بود از من خواست تا همراهش باشم، هم به عنوان مترجم و هم دستیار.

این جور کارها به نظر پدرم کار بحساب نمی آمد. با اینکه حقوق ماهانه ام حدود دوبرابر یک کارمند دولتی بود با این حال وقتی از پدرم حال و روز فرزندش را می پرسیدند می گفت که بیکار است! برای او کار باید ضمانت داشته باشد. به قول او و هم دوره ای هایش آب باریکه ای باشد. حالا اگر درآمد بالاتری می خواهی فعالیت اقتصادی دیگری در کنار آن راه بیانداز. تا زمانی که والدین مطمئن نشوند که از پس زندگی برمی آیی دست از سرت برنمی دارند. توی افکاری که پدرم برای آینده در ذهنش تصویر می کرد از من یک استاد دانشگاه، نماینده مجلس یا رئیس یک سازمان ساخته بود. گاهی اوقات بلند فکر می کرد. خصوصا پشت فرمان ماشین که می نشست. این طور از افکارش می گفت بدون اینکه واکنش من را ببیند. برای همین همچنان اصرار داشت که کارشناسی ارشد بخوانم. بالاخره با همکاری مادرم من را راضی کردند تا دفترچه کنکور ارشد را بخرم. گفتند: "ضرری که ندارد، امتحانش را بده، قبول شده شدی، نشدی هم نشدی، فدای سرت". یک دو دوتا چهارتا ساده کافی بود تا نتیجه بگیرم برای خوشحال کردن دل پدر و مادر 10 هزار تومان پول دفترچه ثبت نام و هدر دادن یک صبح جمعه می ارزد. اگرچه لبخند ظفرشان بیانگر این بود که داستان همین جا تمام نمی شود. وقتی گفتی الف باید تا آخرش رو بری. 

بالاخره روز کنکور فرا رسید و من احتمالاً بی خیال ترین شرکت کننده ای بودم که وارد محوطه محل برگزاری آزمون می شد. ایده ای نداشتم که تمامی شرکت کنندگان هر رشته کنار هم خواهند بود. این طوری تمام هم کلاسی های دانشگاه را که برای بار دوم آزمون می دادند به همراه تمامی ورودی های سال بعد از ما را آنجا پیدا کردم. طبیعتاً دانشجویان همان رشته از دانشگاه های دیگر هم بودند.  شماره صندلی هم دانشگاهی ها کنار هم بود. چهره ها پر از استرس. صدای من را نمی شنیدند. تنها به مکالماتی که در مورد آزمون بود عکس العمل نشان می دادند. حرف های منی که آزمون برایم اهمیتی نداشت حول دیگر موارد می چرخید. برای همین خوشحالی اولیه ام از دیدن آنها به پکری تبدیل شده بود. تا اینکه یکی از آنها پیشنهاد هیجان انگیزی به من داد: "جواب سوالات زبان رو به من برسون و من یه درس دیگه رو بهت می دم." شنیده بودم اگر کسی سر آزمون سراسری تقلب اش احراز شود دو سال از شرکت در کنکور محروم خواهد شد. چیزی برای از دست دادن نداشتم. این من را شجاع کرده بود. معامله صورت گرفت. 

مابقی بچه ها هم که از سطح دانش زبان انگلیسی من آگاه بودند علاقه خودشان را برای داشتن جواب ها ابراز می کردند. حتی دانشجویان دانشگاه های دیگر که آنها را نمی شناختم. مثل یک بازاری که مشتری را از غیر مشتری شناسایی می کند می توانستم تشخیص بدهم چه کسی واقعاً این کار را می خواهد انجام دهد و چه کسی فقط تصویر زیبای داشتن درصد بالای زبان درکارنامه اش را توی ذهنش پرورش می دهد ولی بابت آن حاضر نیست هزینه ای بپردازد. 

آزمون شروع شد، مراقب جلسه فرد کارمندطوری بود که ظاهراً تنها مسئله ای که برایش اهمیت داشت همان حق الجلسه ای بود که به حقوق ماهانه اش قرار بود اضافه شود. هر چند دقیقه یک بار دوری درکلاس محل امتحان ما می زد و برمی گشت دم در کلاس به حرف زدن با همکاران دیگرش ادامه می داد. فرصت زیاد بود تا تکه کاغذی از گوشه پرسش نامه پاره کنم و بر روی آن جواب های قسمت زبان انگلیسی را بنویسم. مرحله بعد پرتاب کردن گلوله کاغذی حاوی جواب ها بود. دو تا ردیف جلوتر از من نشسته بود. طوری با انگشتم تلنگورطور کاغذ گلوله شده را پرتاب کردم که افتاد دم پایش. چند دقیقه نگذشت که طبق توافق گلوله کاغذی حاوی جواب درس دیگری به سمت من رسید. قسمتی از پرسشنامه را برای من کپی کرد که شامل 15 سوال از یک درس و 15 سوال از درس دیگر می شد. بهتر از این نمی شد. مزه تقلب تازه افتاد زیر زبانم. حالا حتی به غیر مشتری هم به چشم مشتری نگاه می کردم. همان سرجلسه شروع کردم به چانه زدن با دانشجویانی که در نزدیکی من نشسته بودند. با چهره اشاره می کردم که "می خوای؟" تأییدشان را که می گرفتم جنس را تحویل می دادم. سرم کلاه رفت. در عوض جنسی که تحویل گرفتند چیزی به من ندادند. می دانستم بازاری خوبی نمی شوم. هرچند، همان یک معامله برای نجات از ورشکستگی ام کفایت می کرد. قبولی که اصلاً به دنبال اش نبوم حالا به نظرم شیرین می آمد. به سؤالات ما بقی درس ها نگاهی انداختم. بعضی سؤالات آنقدر ساده بودند که نیازی به تحصیل آن رشته نبود تا بتوان به آنها جواب داد. کمی منطق و استدلال کفایت می کرد. موضوع تعدادی دیگر از سؤالات را هم از دوران تحصیل به یاد داشتم. نهایتاً از هر درسی به چند سؤال جواب دادم. آنقدر که فکر می کردم هم بد نشد. این آزمون باعث شد تا ذهنم فعال شود. از آرشیو اندوخته های دانشم اطلاعاتی را جستجو کند. بالاخره وقت آزمون به سر رسید. از ساختمان که خارج شدیم رفتم سراغ آن دو نفری کردم که به معامله وفادار نبودند. یکی از آنها بدون اینکه حرفی بزند دست مشت شده اش را جلوی من باز کرد. کاغذ گلوله شده کف دست اش بود. داشت می لرزید. دیگر حرفی نداشتم به او بزنم. دومی با حالت شرمندگی سمت من آمد و تمام کلماتی که بار تشکر داشتند را به من تحویل داد و من را به ناهار توی بهترین رستوران شهر دعوت کرد. راضی شدم. مثل صاحب چکی که بعد از ناامید شدن از وصول پولش از ضبط اموال هرچند بی بهای صادرکننده چک رضایت می دهد. چند نفری به رستوران رفتیم. کسی از تقلب دیگرصحبتی نمی کرد. چیزی من را به هیجان آورده بود. مثل کودکی بودم که در شهربازی سوار ترن هوایی شده بود و میل داشت لحظه لحظه هیجان اش را توصیف کند. ولی مخاطبی نداشتم. حتی سال ها بعد که با آن افراد روبرو می شدم به روی خودشان نمی آوردند که رتبه ای را که به آنها امکان تحصیل در دانشگاه های پایتخت را داده بود تا حدی مدیون آن تقلب بودند. کار منطقی هم همان بود. من هم نزد خانواده ام بدون توصیف نحوه برگزاری آزمون، به رخ شان می کشاندم که قادر هستم بدون مرور مطالب درسی حد مجاز برای انتخاب رشته را بدست بیاورم. 

 

  • یزدان سلطانپور
  • ۰
  • ۰

داستان ها پشت سر هم توی سرم صف کشیدند. اگر اجازه ندهم بیرون بیایند در مورد فلسفه وجودی خودشان برایشان سؤال پیش می آید و اگر نتوانند جوابی دست و پا کنند سرخورده می شوند و از وجود خودشان در هستی متنفر می شوند. من هم ایده ای از فلسفه وجودی آنها ندارم. تنها می دانم که بهتر است به آنچه بوجود آمده فرصت داد تا ابراز وجود کند. شاید بعد از رشد و بلوغ جایگاه شان در بین دیگر مخلوقات مشخص شود. داستان ها توی ذهنم صف کشیدند. مثل خواب. پشت سر هم تصاویر می آیند و من هم مثل کسی که رو به پرده اکران نشسته باشد بدون اختیار آنها را تماشا می کنم. اگرچه کارگردان افکارم خودم هستم ولی آنها مثل بازیگران حرفه ای نیازی به راهنمایی من ندارند، خودشان بازی می کنند. اگر من در روند بازی آنها دخالت کنم روند کار بهم می خورد. من در کنار آنها نقش بازی می کنم. نقش کارگردانی. چون آنها نیاز داشته اند تا کسی با این عنوان بنشیند و بازی آنها را تماشا کند، و بین بازی هر کدام شان ارتباط برقرار کند تا صحنه نمایش تبدیل به یک هررشوربا نشود. اول علاقه ای به این جایگاه نداشتم. عنوان دیگری را دوست داشتم. از من خواستند تا این جایگاه را اشغال کنم، به من وعده ارتقاع و پاداش های جذابی دادند. به نظرم راحتر رسید آنچه از آدمی درخواست می کنند را انجام دهم تا اینکه به دنبال آنچه دوست دارم بروم، حالا شاید به آن برسم و شاید هم اصلا نرسم. اگر هم رسیدم تضمینی نیست آن همان چیزی باشد که من در ذهن پرورش می دادم. این رویکرد را بعد از فوت جعفر خدابیامرزی گرفتم. تا قبل از اون، مثل جعفر، برای بدست آوردن هر آنچیزی که توی ذهنم می گذشت تمام زور در توانم را می زدم. صداش می کردیم جفری. یک اسم انگلیسی. گاهی هم جفری جانسون. این اسم رو من روش گذاشتم. قصد ارتباط دادن او به شخصیت ای با این اسم را نداشتم. فقط بهتر از جعفر توی زبان می چرخد. یادم نمی آید جفری جانسون را از کجا شنیده ام، شاید توی یک فیلم. گمان نکنم دیگر دوستان که او را این طور صدا می کردند کمترین ایده ای در مورد ریشه ی این اسم داشته بودند. فقط تکرار می کردند. مثل همه چیزهای دیگر که بدون سؤال می پذیریم. البته این نامگذاری بی دلیل بی دلیل هم نبوده. توی دست جفری مدام یک کتاب ۵۰۴ لغت ضروری انگلیسی بود. این کتاب را، که مثل خودش دراز بود و لاغر، لوله می کرد و همه جا همراه خودش می برد. قصد داشت آزمون ایلتس بده و بره استرالیا. این کشور سرزمین آرزوهاش بود. طوری از آن صحبت می کرد که گمان ام اهالی استرالیا هم از شنیدن حرف هایش میل پیدا می کردند به آن کشور مهاجرت کنند. یک مدینه فاظله ای را توصیف می کرد و اسم اش را گذاشته بود استرالیا. نیازی نبود تا حتما از این کشور دیدن کرده باشی تا متوجه اقراق هایش شوی. حرف هایی که امروز و فردا می زد گاهی اوقات با هم نمی خواند. دروغ نبودند فقط اینکه نحوه بیان شان به شنونده جهت می داد تا طوری دیگری برداشت کند. مثل اخبارشبانگاهی تلویزیون. آن طور که ایشون توصیف می کرد حرف هایش برای من هم جذاب بود. ولی بعدها که به آنها فکر کردم متوجه نکات آنها شدم. مثلا می گفت حقوق یک کارگر در آنجا برابر با حقوق یک استاد دانشگاه در ایران است. یا می گفت بیکارها حقوق می گیرند. بعدها که مبالغ حقوق ماهانه ی تهرانی ها را شنیدم متوجه شدم حقوقی که افراد دریافت می کنند با هزینه های آنجا همخوانی دارد. بعدها باز با یکی آشنا شدم که با ۵ سال سابقه کار برای مدتی از تأمین اجتماعی درخواست حقوق بیکاری  داد. با این احوال استرالیا چیز خارق العاده ای ندارد فقط احتمالا روند کارها بهتر پیش می رود، به همان نسبت که مردم اش کار می کنند. خواستگاه عوض کردن کشور محل زندگی شاید از فرهنگ مصرف گرایی بیاید. همان طور که ماشینمون را هرچند سال یکبار عوض می کنیم، همان طور که تلویزیونمان، همان طور که گوشی موبایلمان را عوض می کنیم میل داریم که محل زندگی مان، دوستانمان، اسم مان، همسرمان و حتی هویت خودمان را عوض کنیم. این عوض کردن ها تمامی ندارد. تا عمر داریم می تواند ادامه پیدا کند. جفری می خواست همه چیز را عوض کند. اصرار داشت که اطرافیانش هم باید همین طور باشند. اگر همه بخواهند همه چیزشان را عوض کنند یا باید مدام چیزهای نو بوجود آید یا وسایل دست بدست شوند. سمساری ها  دیگه وسایل صاحب مرده نمی فروشند بلکه وسایل غنی ها را به کمتر غنی ها منتقل می کنند. جفری هم مدام صحبت از عوض کردن پرایدش را می کرد. مدام کیفیت پایین این ماشین رو نقد می کرد. اگر می دانست که کیفیت اش پایین بود چرا همان اول خریدتش؟ شاید هم ته دلش می دانست که نهایتا توسط همین ماشین هلاک می شود. خیلی بعدترها برادراش اطلاعات سوخته را رو کرد حاکی بر این که ایشون آن روز با دوست دخترشون بودند و با سرعت حدود ۱۲۰ کیلومتر در ساعت می رفت و حواس اش به چه پرت شد و رفت زیر کامیون. عاقبت جفری اون شد. ناراحت کننده بود. ولی این طور شد. خبر مرگش جهت زندگی من راعوض کرد. تلاشی برای عوض کردن چیزی نکردم. حتی سعی نمی کنم افکارم را در جهت خاصی توسعه بدهم. داستانها به ذهنم می آیند و خودم را از آنها فارغ می کنم و می سپارم شان به امان خدا. شاید که بروند در ذهن دیگری لانه کنند و آنجا بزرگ شوند و به زندگی خود ادامه دهند.


  • یزدان سلطانپور