توجیه المسائل

  • ۰
  • ۰

گزارش یک اعتراض

نشست روی مبل و گفت: " تا وقتی تکلیف ام روشن نشه از جام تکون نمی خورم". وقت نهار بود ولی قبل از آمدن به اینجا صبحانه ی مفصلی خورده بود. دیر از خواب بیدار شد. دوش گرفت و املتی با سه تا تخم مرغ را با نصف نون بربری نوش جان کرد. حالا سر کیف بود. هیچ نیازی نداشت تا بخواهد برآروده کند مگر همین مسأله که مدت هاست که درگیراش کرده است. از این لجبازی ها از دوران بچگی داشت. اکثر اوقات هم جواب می گرفت. تبدیل شده بود به یک لجباز حرفه ای. می دانست چطور باید مراحل کار را برنامه ریزی کند. شرط اول: عصبانی نباید شد. ادای عصبانیت را خوب در می آورد. ولی حرکات اش تحت کنترل بود. بازیگری بود که بارها این تئاتر را اجرا کرده است. هر دفعه تکرار آن راحت تر می شود. اگرچه روی مبل لم داده بود، ولی در چهره اش عصبانیت فوران می کرد طوری که کسی به نحوه نشستن اش توجه نمی کرد. اولین و آخرین چیزی که حواس اطرافیان را جلب می کرد چهره ی برافروخته ی او بود. همیشه تحسن های دانشجویی را مسخره می کرد. می گفت شما بلد نیستید اعتراض کنید. با نشستن روی زمین سرد و تکرار مکرر کلمات کسی به شما اهمیت نمی دهد. باید بلد باشید چگونه ضربه بزنید و بکشید عقب. زمانی حمله کنید که خودتان در بهترین وضعیت جسمی و روحی هستید و طرف مقابلتان در ضعیف ترین حالت اش است. جلسه رئیس دانشگاه با مسؤلین وزارت علوم تمام نشده بود که وارد جلسه شد و داد و بیداد راه انداخت. ناجوان مردانه ضربه می زد. هدف وقتی فقط پیروزی باشد دیگر هر ابزاری توجیه خواهد داشت. از احساسات مهمانان وزارت خانه استفاده کرد. آنها را هم یار خود کرده بود. از بی خبری آنها استفاده کرد و با اطلاعات باطل تصویری از یک ظالم از رئیس دانشگاه درست کرد. گود مبارزه مهیا شد. طرفداران او متعدد و منتظر حمله های او بودند. خشم خود را در حد اعلا نگه داشت. همین کافی است تا مبارز طرف مقابل خود را بترساند و تسلیم کند. ناگهانی به عرصه اش وارد شده بود. زمانی وارد شد که طرف مسائل مهم تری برای دست و پنجه نرم کردن داشت. از جلسه طولانی خسته شده بود. یک تنه به تمامی سؤالات بازرسان وزارت علوم جواب داده بود و دیگر انرژی برای مبارزه ای دیگر نداشت. این یکی را پیش بینی نکرده بود. تنها چیزی که نیاز داشت مقداری غذا بود. یک نهار چرب که چند روز پیش سفارش اش را از بهترین رستوران شهر تدارک دیده بود. ساعت آخر جلسه فقط به نهار فکر می کرد. معمولا ساعت 12 می رفت به رستوران اساتید ولی با طولانی شدن جلسه عوامل داخلی بدن اش هم بر علیه او قیام کرده بودند. ظاهراً مسئولین وزارت علوم همچین عادت غذایی نداشتند. یا در حین جلسه آنقدر از خود با میوه و شیرینی روی میز پذیرایی کردند که وقت نهار را می توانستند به تعویق بی اندازند. یکی از آنها جایگاه سؤال کننده را می گرفت و دیگران مثل تماشاچیان یک فیلم جذاب از تنقلات میل می کردند. واقعه ای که رخ داده بود برایشان جذاب تر از سری سؤال و جواب های جلسه بود. دو مبارز رو به روی خود داشتند. یکی را می شناختند ولی دیگری برای شان اسرار آمیز بود. میل به کشف اش داشتند. می خواستند بیشتر از او بدانند. هر چه بیشتر به او نزدیک می شدند او صحبت هایش را رمزگونه تر می کرد. در دل هایشان خطاب به مبارز ناآشنا فریاد می زدند: "ضربه بزن". او به تقاضای تماشاچیان جواب مثبت نمی داد. افرادی که زندگی را محل کیف کردن می دانند و برای تفریح وقت و انرژی اختصاص می دهند اگر ارضاء نشوند خطرناک می شوند. خودشان دست به کار می شوند. به زور هم که شده کیف خواهند کرد. بازرسان وارد عمل شدند. نقشه ی او گرفت. در دلش قه قهه می زد. رویش را طرف دیگری کرد تا کسی متوجه چهره اش نشود. صورت در هم فرو رفته اش ناخودآگاه باز شده بود. دیگر نیاز به او نبود. او از صحنه نمایش خارج شده بود. بازیگران دیگری وارد سن نمایش شده اند. بازرسان سؤالاتی مطرح می کردند که جواب شان را خودشان از قبل تعیین کرده بودند. رئیس دیگر رئیس نبود. نقش او حذف شده بود. در قسمت های بعدی سریال کس دیگری را بجای او خواهند گذاشت. معترض به خواسته اش رسید. خواسته اش چیزی غیر از حذف دشمن اش نبود.     


  • ۹۷/۰۲/۲۶
  • یزدان سلطانپور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی