توجیه المسائل

  • ۱
  • ۰

بهشت نسیه ای

از من پرسید: "آیا خدایی هست؟"، گفتم: خودت جواب بده. گفت: نیست. و گفتم: تو دروغ می گویی. میل داشتی که این طور می بود ولی به حرف خودت ایمان نداری. آنچه می گویی برای جلب رضایت دیگران است. این طور به حقیقت نخواهی رسید. به گریه افتاد. گفتم: حتی گریه کردن ات هم دروغ است. گریه اش بند آمد. گفت: تو به من حقیقت را نشان بده. گفتم: حقیقت نزد توست. من وجه ای از حقیقت را از زبان تو آموختم. به فکر فرو رفت.  به نظر می رسید در ذهنش مکالمات پیشینمان را مرور می کند و از لابه لای آنها به دنبال پیچیده ترین کلمات می گشت. از نگاه خیره من به چشمانش حواس اش پرت شد. با نگاه ش لحظه ای خواست تا به او بگویم منظورم کدام سخنش بود. ولی صبر نکرد. سؤال دیگری پرسید. چرا من اینقدر در عذابم؟ گفتم چون مقاومت می کنی. شل کن، خودت را بسپار به جریان. کافی است که جریان درست را انتخاب کنی، بعد دیگر کار زیادی نداری. خواهی دید که چگونه با کمترین تلاش مسیر را خواهی پیمود همچون پرندگان مهاجر، همچون ماهی هایی که با جریان های قاره ای حرکت می کنند و لحظه ای خواهد رسید که خودت آن جریان باد می شوی، آب می شوی و نهایتاً خاک می شوی و ساکن. این اعلی ترین مقام است. که ساکن شوی. از سرگردانی درآیی و مأمنی شوی برای سرگردان ها. آنگاه تمام آنچه تکان می خورد را در خود خواهی داشت. تمام آنچه هست. 

با اشتیاق به این کلمات گوش می داد. به او گفتم: آیا این سخن را تو به من نگفتی؟ یادت نمی آید؟ مهم نیست. امروز من برای تو آنها را بازگو می کنم. حرف هایی آشنا. حرف هایی که در وجود تک تکمان هست ولی نیاز به تذکر دوباره داریم تا یادمان بیاید. تو به حرف اکثریت اطرافیانت به دنبال خوشی هستی. می خواهی در همه لحظات شاد باشی. از غم دوری می کنی. از آنچه شاید موجب ترس بشود می گریزی. به راهی که به مقصد آن آگاه نیستی با عذر امکان اشتباه بودن وارد نمی شوی. مدام به دنبال بهانه ای هستی برای خندیدن. خنده هم حلاوت خوداش را برای تو از دست داده. عذابی را که می کشی را مزه مزه کن. بگذار غم تک تک اعضای بدنت را فرا بگیرد و تمام سلول های بدنت هم شکل و هم احساس با تو شوند. غم احساس قوی ایست. از آن دوری نکن. برعکس ازش استقبال کن. نازش کن و فرصت بده تا بیشتر ناز کند. آن را در وجودت پرورش بده. آنگاه خواهی دید که طعم تلخ عذاب هم لذیذ است. پشت هم که شیرینی بخوری طعم شیرینی را دیگر حس نمی کنی، یک قهوه بینشان بنوش. چرا فکر می کنی غم بد است؟ چون روانکاوان این طور می گویند؟ چون کارایی تولید تو را کاهش می دهد؟ چون دیگران می ترسند که غم تو به آنها سرایت کند؟ من به تو می گویم چرا دیگران از غم و تنهایی می ترسند. همان هایی که از ترس هم می ترسند. می خواهند که مدام بخندند. آنقدر بخندند که مغزشان زایل شود. از هر آنچه خنده آور است استقبال می کنند; جوک، شراب، رقص. دیگران را می جویند تا مگر تنهایی باعث نشود به عذابی که در وجودشان از لحظه تولد همراهشان بود فکر کنند. حتی آخر هفته را هم باید با دیگران بگذرانند تا دور باشند از هر احساس غمی. غم کلید رهایی است. هدایت ات خواهد کرد. اوست که تو را پیش خواهد برد. اسم اش را بگذار خدا. آیا تو نبودی که روزی خود را خدا خواندی؟ یادت نمی آید؟  آنچه با درد کسب شده باشد در وجود انسان حک می شود ولی یک دروغ گو حافظه ی کوتاهی دارد. 

هوشیار باش که احساسات می توانند تا بی نهایت تو را همراه خود ببرند. مثل جریان آب های قاره ای. باید آنگاه که باید از آنها دل بکنی و رهایشان کنی. آنها آنقدر درگیر خود هستند که فراموش می کنند تو را همراه خود دارند. هوشیار باش که سرگرم مواد نشوی که تو را مثل خود ساکن می کنند. آنها طلسم هایی می دانند که وجود ات را به موادی از جنس خود تبدیل می کند. با پول همنشین شوی از جنس آن می شوی و فقط می خری. با کتاب همنشین بشی مثل آن فقط روایت می کنی. با ساعت و تقویم همنشین شوی هم ریتم با آنها می چرخی. در حالی که تمامی اینها خیالی اند. آنچه که هست احساس است. انچه می گویم دروغ نیست، تکرار حرف دیگران هم نیست. حقایقی است که در وجود همه ما هست. تنها کافی است یادبگیری آنها را درست کنار هم بچینی. مثل نت های موسیقایی که بازگو کننده حقایقی هستند. مثل نگاه نوزاد در اولین روز ورودش به این دنیا که حقایقی را منتقل می کند ناب و تو خیره می مانی و میل داری آن لحظه جاودان باشد. دوست داری همه لحظات زندگی ات همان طور ناب باشند. همان جاست که تو فراموش کرده ای که لحظه ها وجود ندارند و دوباره در تله ای افتادی که خودت درست کرده ای. تو می خواهی که لحظه ها وجود داشته باشند و همچنان می خواهی آنها را تحت کنترل خود نگه داری. جایی را  سریع طی طریق کنی و جای دیگر را تا بی نهایت کش دهی. به دنبال میانبری برای رسیدن به بهشت.  میل داری چهره ات را در دستانت بگیری و لحظه ای بعد که چشمانت را باز می کنی آنجایی باشی که می خواهی. صبر داشته باش. صبر احساساتت را تیز می کند. متناقض به نظر می رسد، مگر نه؟ صبر سکون نیست که به مکان و زمان وابسته باشد، صبر پایبندی به احساس است. نوازش غم است تا اشکی که ریخته می شود شبیه گلاب روح را جلا دهد، پیش روی در تاریکی است تا مثل غذای لذیذ جا افتاده شود، بالا رفتن از صخره های یخ زده ی سرکوفت است تا شش ها از هوای صاف کوهستان دوباره پر از امید شوند. صبر آن چیزی نیست که عقل به تو ارائه داده. عقل سرسپرده جریان مردم کافر است. همان هایی که بهشت محمد را به درختانی محدود کردند که در زیر آن نهرها جاری است. همان هایی که بهشت را خارج از این دنیا می دانند. همان هایی که نسیه فردا را برای شما مقبول کردند. نترس، بگذار احساساتت تو را به نامعلوم ببرند. نابود نخواهی شد. به وجودت مژده بده که رهاست. هرآنچه اندوخته است ارزشی ندارد. دیگر نیازی به ساعت، به امنیت، به پدر، به خدا ندارد. آنگاه که همه چیز را رها کردی دیگر چیزی جلوی راهت نخواهد بود. دیگر حتی اگر بخواهی نمی توانی مقاومت کنی. دیگر حتی نمی توانی بخواهی. میل به چیزی نخواهی داشت. چرا که دیگر چیزی وجود ندارد، نه سردی و نه گرمی، نه گرسنگی ونه سیری، نه ناسزا و نه ستایش. آنچه که می ماند احساس است. با نهایت اشتیاق به داخل ترس شیرجه می زنی، اشک ها روان می شوند، درحالی که دل قهقهه می زند. و دیگر در عذاب نخواهی بود.

  • ۹۶/۱۲/۲۷
  • یزدان سلطانپور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی