توجیه المسائل

  • ۱
  • ۰

رفت و ماند

جنگ بود دیگه. ما هم مثل همه وحشت می کردیم و کیف. ما مظلوم واقع شدیم. صدام بود که بمباران می کرد در حالی که ما داشتیم زندگی عادی مان را می کردیم. باید از زندگی معمولی مان دفاع می کردیم و گرنه می آمدند و همه چیزمان را از ما می گرفتند. همه جا کم کم داشت خراب می شد. خاک را نباید از دست داد. هر چی خراب بشه رو می شه دوباره از نو ساخت ولی اگر زمین نباشد روی چه بسازیم؟ جنگه دیگه، حلوا که پخش نمی کنند (ولی از حلوا هم شیرین تر است!) زندگی در جریان بود. بچه ها به دنیا می آمدند، اتوبوس ها مسیر همیشگی خود را طی می کردند، کارمندهای بانک حواله ها را صادر می کردند و تابستان بعد از بهار می آمد. 

ولی دیگه تمام شد، دیگه نه دلهره کشته شدن عزیزان هست و نه کنجکاوی از بابت وضعیت جبهه ها. به جنگ عادت کرده بودیم. دوستش داشتیم. هنوز هم داریم. دلمان برای اون احساسات تنگ می شود. برای همین برایمان فیلم های آن دوران را درست می کنند. های، یادش بخیر. چه بدبختی دلپذیری بود. و امروز موضوعی نداریم که برایش غصه بخوریم. صبح ها دیگر به انتظار شنیدن خبر تازه ای از رخت خواب بیرون نمی آییم. می توانستیم تا پایان عمر همین طور در شرایط جنگی بگذرانیم و قر بزنیم. چون تقصیر کس دیگری بود. مرگ بر او (ولی دستش درد نکنه، عمراش بلند باد). تصمیم ها را دیگران می گرفتند. ما نظری نداشتیم. اگر هم داشتیم در حد مطرح کردن با همسایگان و بغل دستی توی صف کوپن بود.  خوشبختانه هنوز سرگرمی گرفتن اقلام کوپنی را داریم. خدا این رو از ما نگیره. البته می تونستیم یک تصمیم بگیریم، باشیم سر خونه و زندگی مون یا مثل بعضی ها فرار کنیم. مثل پسر همسایه بالایمون، که می گن رفته خارج. وضع مالی شون خوب نیست. پسره هم یک دیپلمه بود. از این دانشجوهایی که توی جریان بسته شدن دانشگاه ها موند خونه و از جیب بابای بدبختش می خورد. همون بهتر که رفت. یک نون خور کمتر. ولی بابا و مامانش خیلی غصه می خوردند. حتی بیشتر از اون بابا و ننه هایی که بچه هاشون رفته اند جبهه و خبری ازشون نیست، اسیرند یا مفقود الاثر. یک جورهایی هم شرمنده اند. که پسرشون به جای اینکه مثل بقیه جوون های محل بره از خاک میهن دفاع کنه، در رفته. بیشتر شرمنده می شن وقتی حرف هایی که پشت سر پسرشون گفته می شه را بشنون. یا شاید هم شنیده اند. که منافق بود و رفت عراق به جبهه دشمن کمک کنه. از این جوان ها بود که سرشون درد می کرد برای آشوب. همیشه دستش یه کتاب بود. ما که نمی دیدیم موضوع اش چیه. با روزنامه همه شون رو جلد می کرد. خوب معلومه دیگه از این کتاب هایی بود که منافق ها بین جوون ها پخش می کردند. ولی یکی دیگه از همسایه ها می گفت این پسره رفته هند. رفته زاهدان و از اونجا از پاکستان زمینی رفت هند. اسم هند که میاد یاد معلم تاریخ کلاس نهم ام می افتم که می گفت که دسته هایی از ایرانیان در زمان جنگ های مختلف (مثلاً حمله اعراب) به هند پناه بردند. امروز جمعیتی در بمبئی به اسم پارسی ها هستند که بازمانده های همان زرتشتیانی اند که خواستند آیین خودشان را حفظ کنند و در خاک آبا و اجدادی خود تحت فشار بودند و لذا مهاجرت کردند. وقتی گفتند پسر همسایه رفته هند تمام این تصاویر اومد توی ذهنم. احتمالاً اون هم رفته به بمبئی پیش ایرانی هایی که قرن ها پیش مهاجرت کردند. وقتی با زنم در مورد پسر همسایه صحبت کردم که رفته هند گفت: "پسره بنگی، مادرش داره دغ می کنه". دیگه با زنم نه در مورد اون پسر، نه هند، نه مهاجرت صحبتی نکردم. اون مثل همه به جوان هایی که رفتند جبهه و جونشون را از دست دادند احترام می ذاره. احساس می کنم به من به چشم حقارت نگاه می کنه که چرا من جبهه نرفتم. هر چند هیچ وقت کلامی ابراز نکرد ولی از نگاهش وقتی از کنار حجله های شهدا سر کوچه ها رد می شیم می شد دید که حسرت می خورد که یک لحظه جای زن آن شخص باشد و احترام ملت رو جلب کند. آخه احمق فکر زندگی بعداش را نمی کند. هم آن احترام را می خواهد و هم یه زندگی مرفه. متوجه نیست که آنچه مردم قدردانی می کنند صبر آن زن در برابر رفاه از دست رفته است. در هر صورت جنگ تمام شد و دیگر فرصت برای جانبازی و شهید شدن نیست. از پسر همسایه خبری نیست. اون اوایل که رفته بود می گویند از خارج نامه می رسیده ولی انگار دیگر نامه اومدن قطع شد. هنوز حرف های جدیدی در مورد پسر همسایه در می آید. که جزو منافقانی بود که در کردستان گرفتند. یا اینکه الان در اروپا دم و دستگاهی به راه انداخته، یکی حتی می گفت رفته آمریکا توی کارواش کار می کنه. ولی برای من همچنان آن پسر لاغر کم حرف که نگاهی دقیق داشت در کوچه و خیابان های شلوغ بمبئی تصویر می شود. یه طوری بهت نگاه می کرد انگار به اسرار درونت دسترسی پیدا می کنه برای همین می ترسیدم باهاش حرف بزنم حتی در حد سلام و احوال پرسی. اگه واقعاً رفته باشه هند و یه روز برگردد باهاش حرف می زنم بدون اینکه اینبار بترسم.   


  • ۹۶/۱۲/۱۰
  • یزدان سلطانپور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی