توجیه المسائل

  • ۱
  • ۰

برای انجام این کار نیاز بود تا از روستا خارج شوم. آنجا نمی شد. روستا با کتاب و دفتر رابطه خوبی ندارد. اجازه داری تا آن حد که دیگران بلد هستند یاد بگیری. در روستا کارها همگانی انجام می شود. همه در همه چیز مشارکت دارند حتی اگر شده در حد یک کلمه یا یک نگاه. کسی اجازه ندارد به تنهایی کاری را پیش ببرد. تهدیدی خواهد بود برای دیگران. مردم از هر چه نمی شناسند واهمه دارند. نباید کسی به تنهایی قدرتمند شود. قدرت را مردم به یک نفر از میان خود اختصاص می دهند و از او می خواهند تا طبق نظر آنها قدرت را به کار ببرد. این قدرتی تحت کنترل است و ترسی ندارد. شامه قوی مردم روستا زود حضور چیزهای ناشناخته را تشخیص می دهد. کتاب ها خطرناک اند. آن از بابیت و بعد کومونیسم و بعد معلوم نیست چه چیزهای دیگری در این کتاب ها به خورد جوانان بدهند که قصد برچینی سنت ها به سرشان بزند و روستا نابود شود. پیش فرض بر این است که آنهایی که سرشان توی کار خودشان هست نهایتاً هیله ای برپا خواهند کرد و بر دیگران سلطه خواهند گرفت. بهتر است از کاری که انجام می دهی دیگران سر درآورند و گرنه آن را بحساب هیله می گذارند. همه باید مطمئن باشند که سر هر کس به کاری آشنا گرم باشد. حیطه کارهای مجاز تعریف شده است. نویسندگی در آن نیست. شاعر و مرشد، تعزیه گردان و معرکه گیر در آن هست ولی نویسنده نیست. همه به شک به من نگاه می کردند. سردرنمی آوردند ساعت ها در خانه چه می کنم. طعنه می زدند که مگر تو زنی که همه  روز را در خانه می گذرانی؟ دار قالی را علم کرده بودم ولی کسی باور نداشت که قالی در حال بافته شدن باشد. صدای کوبیده شدن شانه بر روی پودهای قالی شنیده نمی شد. حتی برای دل خوشی دیگرن هم دستم به نخ های فرش نمی رفت. همه می دانستند که دست من خودکار است و چشمانم به دفتر ولی می خواستند بدانند که آنچه روی کاغذ نوشته می شود چیست. شعر است؟ برای ما بخوان. دلم می خواهد نوشته هایم را برای آنها بخوانم ولی از عکس العمل شان می ترسم. سرکوفت هایی که بعد ازخواندن اولین نوشته ام پدرم تحویلم داد کفایت می کند. 

برای همین باید می آمدم به شهر. در شهر نیز مانند روستا همه در جریان کار دیگران قرار می گیرند با این تفاوت که وسعت بیشتر است، گزینه های موجود برای انتخاب بیشتر است، عرصه مانور وسیع تر است. ولی ماهیت شان یکی است. اینجا کسی واهمه دسیسه ندارد. حداقل از یک نفر نمی ترسند. ترسشان چیزهای بزرگتری است. چیزهایی که من رو هم می ترسانند، مرض های واگیردار، آشوب، جنگ.  نویسندگی در لیست شغل های شناخته شده شهر آمده شده. نویسنده کتاب، نویسنده فیلم نامه، خبرنگار روزنامه، و شاخه های دیگر که می توانم خودم را راحت در آنها بگنجانم. اینجا ناشری هست، نویسنده ای و خواننده ای. حتی اگر کسی مطالب را نخواند ولی یک خواننده باالقوه بحساب می آید چرا که مخاطب مطلب نوشته شده است. همان روزهای اول که به شهر رسیدم نزد ناشری رفتم و او کار من را تأیید کرد. گفت هر آنچه در حال نوشتن آن هستی را به سرانجام برسان و تحویل انتشاراتی ما بده. بابت آن هم مقرری ماهانه ای برای پوشش هزینه های روزانه زندگی ام اختصاص داد. در شهر به این نتیجه رسیدند که نیاز است چند نفری مسئولیت نوشتن افکارعمومی را به عهده بگیرند. افکار عمومی لزوماً آن حرف هایی نیست که در کوچه و خیابان گفته و شنیده می شود. آنها افکاری هستند پراکنده در فضا که به عموم تعلق دارند. تجمیعی از احساسات، نیازها و حرف های ناگفته مردم. افکارعمومی قابلیت تبدیل به کلمه را دارند یا حداقل با کلمات قابل توصیف اند. تنها آن دسته از افراد که گیرنده های قوی داشته باشند قادر به دریافت و کدشکنی آنها هستند. همه به این گیرنده ها مجهز هستند فقط تنظیم نیستند در نتیجه چیز شفافی دریافت نمی کنند. 

خارج شدن از محیطی که به آن عادت کرده ایم دشوار است. محیطی که سال ها بدن با آن اخت کرده. از هوا و خوراک آن مصرف کرده و با ریتم آن بیدار شده و به خواب رفته. تنظیمات من منطبق با موج روستا است. حتی سخت است به خود بقبولانم که کسی در اطراف من سرک نمی کشد و قصد طعنه زدن ندارد. محیط شهر که زمانی ایده آل من بود امروز از ارزش اش در نگاه من کاسته شده چرا که برای برآورده کردن نیازهای من هزینه ی بالایی می طلبد. این همان مدینه فاضله ای  بود که در ذهن پرورش می دادم. آنچه در ذهن ما می گذرد یا هم اکنون وجود دارد، یا وجود داشت و یا به وجود خواهد آمد. این شرایط بیرونی وجود داشت فقط اینکه من در آن خود را فردی پرکار و همسو با شرایط می دیدم. خود را فردی قابل انعطاف تجسم می کردم که ساعات طولانی از روز را به نوشتن اختصاص می دهد. شاید نیاز به زمان است یا شاید من اشتباه کرده ام. این دوراهی است که هر فرد که تصمیم می گیرد به آن دچار می شود. مزاحمتی نمی بینم غیر از خواسته های ناشندی خودم. داشتن رفاه روستا و وسعت حیطه عمل شهر. در حالی که این دو با هم قابل تلفیق نیستند، در یک مکان و یک زمان تجمیع نمی شوند. اصلاً مخالف هم اند. اگر یکی باشد دیگری از آنجا خواهد رفت. باید یکی را از میان آن دو انتخاب کرد. این عادات روستایی و مزه شیرین آنها دست بردار من نیستند. به محض اینکه فرصتی دست دهد تا از آنها بهره مند شوم دریغ نمی کنم. در روستا چه سحرو یا چه ظهر از رخت خواب بیرون می آمدم و پای دفتر و دستک خود می رفتم کسی شکایتی نمی کرد. کفایت می کرد که حداقل وظایف روزانه را بجا آورد، کارهایی که دست جمع کمتر از نیم ساعت بطول می کشید. در شهر یک ساعت بعد از طلوع آفتاب دفتر تحریریه انتظار نویسندگان را می کشد. این زندان که مردمان شهر خود را روزانه 8 ساعت محکوم به حبس در آن می کنند. مثل یک شبکه رادیویی باید صبح شروع به کار کنیم و در ساعات اداری به تولید برنامه هایی برای سرگرمی مخاطبان بپردازیم. ولی آن کلماتی که در فضا هست لزوماً خوشایند آنها نخواهد بود. اگرچه برخواسته از خودشان باشد. آنها حقایقی هستند که به مزاج بسیاری تلخ می آید. همان کلماتی که ازانها گریزانند. اگر پذیرای آن حقایق بودند آنها را در فضا رها نمی کردند. به آنها می پرداختند، پرورش شان می دادند و آن را به کمال خود می رساندند. همان طور که فکر مکانی مطلوب برای نوشتن را من در وجود ام پرورش دادم تا به این مکان رسیدم. ناشر مطالبی شیرین می خواهد که فروش برود. حرفی نو، حرفی که مردم ندانند، حرفی که وجود ندارد. واقعیت را طور دیگری ارائه کردن. کافی است فن اش را بلد باشی. چند حقیقت غیرقابل تجمیع را کنار هم بگذاریم می شود آن چیز شیرینی که فروش می رود. مثل زندگی خوب یه روستایی در شهر


  • ۹۶/۱۲/۱۰
  • یزدان سلطانپور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی